دستمو سمت ییبو دراز کردم که بغلش کنم ولی نبود. چشم هامو باز کردم و روی تخت نشستم. اطرافو گشتم و با ندیدنش، بلند شدم و موبایلم رو برداشتم همینطور که شمارش رو میگرفتم از اتاق خارج شدم. کنار اسانسور وایستادم و به موبایلم نگاه کردم. نگران شده بودم. سابقه نداشت ییبو قبل از من بیدار بشه و از روی تخت بلند شه چه بسا بخواد بدون حرف جایی بره.+:کجایی تو وانگ ییبو
با باز شدن در آسانسور نگامو از گوشیم گرفتم و سرمو بالا آوردم و خواستم وارد اتاقک آسانسور بشم که با دیدن ییبو کنار شخصی که نمیشناختم سرجام ایستادم و نگاه متعجبمو بهشون دادم.
از آسانسور بیرون اومدند و ییبو بالبخند گشادی بهم نگاه کرد و خوشحال گفت:بیدار شدی جان
دستمو پشت گردنم بردم و اومی گفتم و نگامو به پسر جوونی که کنارش بود دادم.
ییبو رد نگامو گرفت و وقتی به اون شخص رسید ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:اوه ببخشید جان یادم رفت معرفی کنم... بعد به پسر اشاره کرد و گفت:دوستم ونهان تازه امروز برگشته پکن من ازش خواستم بیاد اینجا
ونهان لبخندی زد و دستش رو سمتم دراز کردو گفت خوشبختم.
دستشو گرفتم و آروم گفتم:همچنین
همراه ونهان و ییبو وارد اتاق شدیم و ییبو دست ونهان رو گرفت و سمت خوراکی های روی میز برد. نمیدونم چرا اما اصلا حس خوبی به اون پسر نداشتم و دلم میخواست دکوراسیون اون صورت خوشگلش رو نابود کنم.
-:جان
با صدایی ییبو نگامو از ونهان گرفتم و به ییبو دادم و گفتم:جانم
-:چرا اونجا وایستادی
سمتش رفتم و کنارش نشستم و گفتم:ببخشید بیبی
ییبو سرشو جلو آورد و با دقت بهم نگاه کرد و گفت:حس میکنم حالت خوب نیست...ببینم مریض شدی؟! نکنه دوباره قلبت...
وسط حرفش پریدم و بالبخند گفتم: من حالم خوبه نگران نباش عزیزم
ونهان که توی سکوت نگامون میکرد معذب گفت:من واقعا متاسفم خلوتتون رو بهم زدم اما ییبو اصرار کرد بیام اینجا
بااینکه ازش خوشم نمیومد ولی سعی کردم بخاطر ییبو هم شده خودمو کنترل کنم. پس بالبخند گفتم : این چه حرفیه به هرحال ما دیگه اینجا کاری نداشتیم و تا دو ساعت دیگه باید اتاقو تحویل میدادیم پس اصلا لازم نیست نگران باشید
×:ممنونم آقای شیائو
ییبو با آرنجش ضربه ای به پهلوی ونهان زد و گفت:زهرمار آقای شیائو مثل آدم اسمشو صدا بزن عنتر
![](https://img.wattpad.com/cover/292589131-288-k238075.jpg)
YOU ARE READING
ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎
Romanceووت یادتون نره🍭🌱 جان توی عصبانیت دستور میده تا ییبو رو بدزدند اما وقتی برای اولین بار اونو میبینه عصبانیتش میخوابه و ازش خوشش میاد... و ییبویی که برای پیدا کردن جواب سوالاش تن به این اسارت دوست داشتنی میده... ㋛︎ زمان آپ :هر سه روز یک بار🦠 ᴄᴏᴜᴘʟᴇ...