پارت 10

510 105 16
                                    


دستمو سمت ییبو دراز کردم که بغلش کنم ولی نبود. چشم هامو باز کردم و روی تخت نشستم. اطرافو گشتم و با ندیدنش، بلند شدم و موبایلم رو برداشتم همینطور که شمارش رو میگرفتم از اتاق خارج شدم. کنار اسانسور وایستادم و به موبایلم نگاه کردم. نگران شده بودم. سابقه نداشت ییبو قبل از من بیدار بشه و از روی تخت بلند شه چه بسا بخواد بدون حرف جایی بره.

+:کجایی تو وانگ ییبو

با باز شدن در آسانسور نگامو از گوشیم گرفتم و سرمو بالا آوردم و خواستم وارد اتاقک آسانسور بشم که با دیدن ییبو کنار شخصی که نمیشناختم  سرجام ایستادم و نگاه متعجبمو بهشون دادم.

از آسانسور بیرون اومدند و ییبو بالبخند گشادی بهم نگاه کرد و خوشحال گفت:بیدار شدی جان

دستمو پشت گردنم بردم و اومی گفتم و نگامو به پسر جوونی که کنارش بود دادم.

ییبو رد نگامو گرفت و وقتی به اون شخص رسید ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:اوه ببخشید جان یادم رفت معرفی کنم... بعد به پسر اشاره کرد و گفت:دوستم ونهان تازه امروز برگشته پکن من ازش خواستم بیاد اینجا

ونهان لبخندی زد و دستش رو سمتم دراز کردو گفت خوشبختم.

دستشو گرفتم و آروم گفتم:همچنین

همراه ونهان و ییبو وارد اتاق شدیم و ییبو دست ونهان رو گرفت و سمت خوراکی های روی میز برد. نمیدونم چرا اما اصلا حس خوبی به اون پسر نداشتم و دلم میخواست دکوراسیون اون صورت خوشگلش رو نابود کنم.

-:جان

با صدایی ییبو نگامو از ونهان گرفتم و به ییبو دادم و گفتم:جانم

-:چرا اونجا وایستادی

سمتش رفتم و کنارش نشستم و گفتم:ببخشید بیبی

ییبو سرشو جلو آورد و با دقت بهم نگاه کرد و گفت:حس میکنم حالت خوب نیست...ببینم مریض شدی؟! نکنه دوباره قلبت...

وسط حرفش پریدم و بالبخند گفتم: من حالم خوبه نگران نباش عزیزم

ونهان که توی سکوت نگامون میکرد معذب گفت:من واقعا متاسفم خلوتتون رو بهم زدم اما ییبو اصرار کرد بیام اینجا

بااینکه ازش خوشم نمیومد ولی سعی کردم بخاطر ییبو هم شده خودمو کنترل کنم. پس بالبخند گفتم : این چه حرفیه به هرحال ما دیگه اینجا کاری نداشتیم و تا دو ساعت دیگه باید اتاقو تحویل می‌دادیم پس اصلا لازم نیست نگران باشید

×:ممنونم آقای شیائو

ییبو با آرنجش ضربه ای به پهلوی ونهان زد و گفت:زهرمار آقای شیائو مثل آدم اسمشو صدا بزن عنتر

ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎Where stories live. Discover now