پارت 3

718 153 14
                                    

برق رو خاموش کردم که صدای اعتراضش در اومد.
-:هی چرا برق رو خاموش میکنی؟!
+:اینجوری بیشتر دوست دارم فیلم ببینم
-:چه مسخره
روی تخت نشستم و بهش اشاره کردم تا بیاد بین پاهام بشینه که دوباره اعتراض کرد: از هر موقعیتی استفاده میکنی بهم بچسبی؟!
+:زود باش بیا، اینجوری بهتر میتونی فیلمو ببینی
با غرغر اومد و روی تخت بین پاهام نشست دستمو دور کمرش بردم و سمت خودم کشیدمش که صداش در اومد:چیکار میکنی
بدون اینکه جوابی بهش بدم لب تاپ رو از کنارم برداشتم و بعد از انتحاب فیلم مورد علاقم اونو رو پاش گذاشتم و دکمه ی استارت رو زدم.
با شروع فیلم آروم پرسید: ژا.. نرش.. چیه
+:ترسناک
-:میشه یه فیلم دیگه بزاری
+:چرا؟
-:همینجوری
+:هی... نکنه میترسی؟؟
-:کی گفته میترسم؟؟ اصلا بزار باشه
خودشو روم ولو کرد و دیگه حرفی نزد.
تقریبا ده دقیقه از شروع فیلم گذشته بود و اولین سکانس ترسناک فیلم شروع شد. محو فیلم بودم که یهو یه چیزی توی سینم فرو رفت و بعدش دست هایی که دورم حلقه شدند. از شدت تعجب هیچ حرکتی نکردم. انگار مغزم قفل کرده بود و یادش رفته بود دستورای لازمو بده. با لرزش بدن موجودی که توی بغلم بود به خودم اومدم.لب تاپ رو از روی پاهاش برداشتم و بستم و کنار تخت گذاشتم و دستامو دورش حلقه کردم و گفتم:هیس بیب... چیزی نیست.. من کنارتم ببین...
سرشو آروم از توی سینم بالا آورد و به صورتم نگاه کرد با دیدن صورت رنگ پریدش هینی کشیدم و پرسیدم:چیشد چرا رنگت پریده؟!
با قرمز شدن گونه ها و گوش هاش فهمیدم خجالت کشیده. با فشار دستم دور کمرش اونو بیشتر به خودم چسبوندم و با خنده گفتم:بیب مگه نگفتی نمیترسی؟!
-:خب حالا...
+:باورم نمیشه توی فسقلی از چیزی هم بترسی
-: یعنی خودت از چیزی نمیترسی؟؟
+:میترسم ولی نه از فیلم های ترسناک فیک... میدونی همشون الکی ان
-:بازم ترسناکن
+:باید از این به بعد بیشتر برات فیلم ترسناک بزارم
-:چییی؟! دیوونه شدی؟!مگه نمیبینی میترسم؟
با شیطنت گفتم:خب میزارم بترسی تا دوباره اینجوری بغلم کنی...
یکم مکث کرد و بعد یهو دستاشو از دور بدنم برداشت و به سرعت ازم فاصله گرفت:خیال ورت نداره ها من فقط از اون فیلمه ترسیدم
+:میدونم
-:خوبه بدون...
با زنگ موبایلم، اونو از کنارم برداشتم و با دیدن اسم مخاطب جواب دادم :بگو مارک
-:قربان خواستم خبر بدم که همراه آقای وانگ به بیمارستان اومدم.
+:اونجا چرا؟! اتفاقی افتاده؟!
به چهره ی نگران ییبو نگاه کردم.
-:راستش از پله ها افتادن و پاشون صدمه دیده و الانم برای عکس برداری بردنش.
+:هرچی شد بهم خبر بده
-:چشم قربان
بعد از قطع کردن تماس ییبو بالافاصله با نگرانی پرسید:چیشده؟! حال برادرم خوبه؟
موبایل رو کنارم گذاشتم و توله ی نگران رو بغل کردم و گفتم:نگران نباش چیز خاصی نیست. انگار از پله ها افتاده و پاش صدم...
-:صدمه دیده؟!.پس چرا میگی چیز خاصی نیست؟! از نظر تو صدمه دیدن پا چیز خاصی نیست؟
+:وای آروم باش بزار حرفمو تموم کنم... بردنش برای عکس برداری... یکم صبر کن تا مارک زنگ بزنه و خبر بده...
-:من باید برم بیمارستان همین الان
+:میدونم نگرانی ولی الآن اونجا هم بری کاری ازت برنمیاد
-:حداقلش میتونم کنارش باشم
کمی سکوت کردم و در آخر گفتم:باشه پاشو آماده شو بریم
به سرعت از روی تخت بلند شد و گفت:بریم
نگاهی به سر و وضعش کردم و گفتم:مطمئنی میخوای اینجوری بری؟
نگاهی به لباس های تنش کرد و بعد دستی به موهاش کشید و گفت:خب نه
لبخندی زدم و گفتم:پس آماده شو
به سمت کمدی که مخصوص خودش بود رفت و یک هودی مشکی و شلوار جین مشکی برداشت و سمت حموم رفت.
خودمم بلند شدم و بعد از برداشتن یه پیراهن آبی و شلوار همرنگ آماده شدم. موبایلم رو برداشتم و برای سهون پیام فرستادم که همراه ییبو به بیمارستان میرم.

ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎حيث تعيش القصص. اكتشف الآن