ووت یادتون نره🍭🌱
جان توی عصبانیت دستور میده تا ییبو رو بدزدند اما وقتی برای اولین بار اونو میبینه عصبانیتش میخوابه و ازش خوشش میاد...
و ییبویی که برای پیدا کردن جواب سوالاش تن به این اسارت دوست داشتنی میده... ㋛︎
زمان آپ :هر سه روز یک بار🦠
ᴄᴏᴜᴘʟᴇ...
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاقش شدم. پتوش رو روی سرش کشید و با نق گفت:برو بیرون خوابم میاد بهش نزدیک شدم و کنارش روی تخت نشستم. پتو رو از روی صورتش برداشتم و گفتم:اینجوری خودتو خفه نکن دختر پشتشو بهم کرد واین یعنی باهام قهره و نمیخواد حرف بزنه. کنارش روی تخت دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم یکم وول خورد تا خودشو ازم جدا کنه ولی وقتی دید حریفم نمیشه آروم گرفت. سرشو بوسیدم و مهربون گفتم:مگه نمیدونی وقتی باهام قهر میکنی قلبم میگیره؟! دوست داری دیگه قلبم نزنه و... -:خفه شو سمت خودم برش گردوندم و به چشم های پف کردش که حالا کاملا باز بود و باناراحتی نگام میکرد نگاه کردم.پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:میشه با اون چشم های خوشگلت اینجوری نگام نکنی؟ سرشو تو سینم فرو برد و با صدای آرومی گفت: خیلی بدی دستمو لای موهاش بردم و درجوابش گفتم:میدونم -:اصلا هم نمیدونی +:خب بگو تا بدونم -:دوسش داری؟! +:قرار شد بگی بدونم نه اینک سوال کنی -:خب اول جوابمو بده... +:دیشب که خودت شنیدی -:میخوام مطمئن شم که حست واقعیه یا نه +:دوسش دارم... -:من و بیشتر دوس داری یا اونو +:جیاا -:جوابمو بده +:چطور میتونم مقایسش کنم تو خواهرمی اون عشقم... هرکدومتون جایگاه خودتونو دارید! -:حق نداری بیشتر ازمن دوسش داشته باشیا +:خانوم کوچولو حسودیش شده؟! -:اوم... اگه بیشتر از من دوسش داشته باشی ولت میکنم میرم با سهون زندگی میکنم +:یا جیا -:بابا میدونه؟! لبامو تو دادم و گفتم:نه! فرصت نشد بهش خبر بدم... تازه عمل کرده و منتظرم برگرده تا بهش خبر بدم... دستمو گرفت و پرسید:جان گا اگه بابا رضایت نده چیکار میکنی؟! لبخند کم رنگی زدم و گفتم:نگران نباش... ییبو پسر خوبیه و فکر نکنم بابا... -:اوهوم اون هم خوبه هم خوشگله... انگار مهره ی مار داره همه عاشقش میشن! یکم نگاش کردم و به شوخی گفتم:بوی سرکه میاد ضربه ای به سینم زد و دلخور گفت:من حسودی نکردم دستشو بوسیدم و با لبخند گفتم:میدونم جیای قشنگم اهل حسودی نیست. -:اوهوم
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
کنار سهون نشسته بودم و داشتیم درمورد کارهای شرکت باهم بحث میکردیم. جیا و مارک همراه شوان توی حیاط مشغول بازی بودن و جیار هم توی اتاقش داشت استراحت میکرد. -:جان تصمیمتو گرفتی؟! +:نمیدونم... چرا خودت اینکارو انجام نمیدی تو هم اطلاعات کامل تری داری هم تجربه ی بیشتری -:تا آخرش که نمیتونی از مسئولیت هایی که رودوشته شونه خالی کنی! +:قبلا هم گفتم هیچ علاقه ای به ریاست اون شرکت ندارم -:چه داشته باشی چه نداشته باشی این چیزیه که مجبوری قبولش کنی... فکر میکنی بابا بزاره همینجوری راحت از زیرش در بری +:میدونم! فقط کافیه برگرده میشه سوهان روحم... دیگه مجبور میشم 24 ساعته توی شرکت بپوسم! -:دیگه زیاد داری اغراق میکنی اونقدر ها هم سخت گیر نیست +:برای تو خوبه! همش بهت راحت میگیره... نوبت من که میشه همش میگه نه نمیشه اینجوری اونجوری و خلاصه کلی مخالفت میکنه و ایراد میگیره... سر قضیه ی پاوین یک ماه کامل باهام حرف نزد و آخرشم که خبر کات کردنمون رسید گفت دیدی گفتم این آدم بدرد تو نمیخوره! سهون با خنده گفت:مگه دروغ گفت؟! منم از اون پسره بدم میومد! حتی جیا هم از اینکه شما دوتا رو باهم میدید حرص میخورد... لبامو آویزون کردم و با ناراحتی گفتم:سهون اگه بابا درمورد ییبو هم همینجوری فکر کنه چی... موهامو بهم ریخت و با لحن مطمئنی گفت:ییبو رو با اون عوضی مقایسه نکن جان... ییبو بچست و پسر خوبیه... ببین حتی جیا هم اونو قبول داره مطمئن باش پدر هم وقتی ببینتش عاشق میشه اوم؟! +:امیدوارم با گرفته شدن دستم سرمو بالا بردم و با دیدن ییبو لبخندی روی لبم نشست. روی پام نشست و چشم غره ای به سهون که کنارم نشسته بود رفت و پرسید:کی قراره عاشق کی بشه؟! -:فضولی مگه؟! خودشو سمت سهون کشید و خم شد و گفت:هعی نکنه قراره داماد شی! سهون چپکی نگاش کرد و گفت:من داماد بشم چه ربطی به تو داره؟! ییبو صاف شد و با پوزخند گفت:از دستت راحت میشم دیگه اونوقت زنت اجازه نمیده اینقد به جان نزدیک شی! سهون ناباور نگاش کرد و با لحن متعجبی پرسید:هی توی فسقلی به منی که برادرشم هم حسودی میکنی؟! شونه ای بالا انداخت و گفت:من به هرکی به جان نزدیک بشه حسودی میکنم... حتی اون ابجی عجوزش... +:ییبو با چشم های گستاخش توی چشمام نگاه کرد و گفت:الکی اینجوری صدام نزن... روم تاثیری نداره -:از بس پروویی دیگه چشمکی به سهون زد و گفت:آفرین برادر شوهر عزیز خوب منو شناختی سهون خدا صبر بده ای گفت و بعد بلند شد و رفت. با رفتن سهون ییبو، پاهاش رو دو طرف بدنم گذاشت و گفت:خب من موندم و تو دستامو دو طرف بدنش گذاشتم و گفتم :نمیترسی درسته قورتت بدم؟! -: جنده رو از کیر کلفت میترسونی؟! با چشم های گرد شده نگاش کردم و بریده بریده گفتم:.این...چی... بود... دیگه خم شد و کنار لبمو بوسید و گفت:حرف حق +:برو اونور -:یا با منی؟! +:اوم -:ببینمت چرا یهو آب روغن قاطی کردی +:... -:جان +:... -:جان جان +:... -:عشقم +:... -:جاااان اگه همینجوری ادامه بدی پا میشم از این خراب شده میرم و هیچوقت برنمیگردم عصبی نگاش کردم و گفتم:جرات داری پاتو از این جا بزار بیرون اونوقت خودم جفت پاهاتو قلم میکنم -:وحشی کی بودی تو +:ییبو... -:جوووونم از شیطنتش خندم گرفته بود. درحالی که سعی میکردم جدی بنظر برسم گفتم:من الآن داشتم باهات جدی حرف میزدم -:منم نگفتم که شوخی کردی +:تو واقعا منو شگفت زده میکنی -:معلومه که میکنم وگرنه تو چطوری عاشقم میشدی +:پررو -:دوسم داری؟! حرصی نگاش کردم که گفت:اگه دوسم داری بوسم کن لبخند محوی روی لبم نشست. سرمو جلو بردم و لبامو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش. خواستم عقب بکشم که دستاشو دورم حلقه کرد و اجازه نداد. بعد از چند دقیقه که جفتمون نفس کم آوردیم ازم جدا شد و با لبخند گفت:شیش تا چشم رومون زومه به عقب برگشتم و با دیدن جیا و مارک و شوان که هر کردومشون با یه حالت خاصی نگامون میکرد لبمو گازگرفتم. جیا رو به مارک گفت:این بچه رو ببر پیش باباش... اینجا چیزهای خاک برسری به صورت زنده قراره پخش شه +:جیاا سرشو کج کرد و گفت:دروغ میگم مگه گه؟! شما مگه اتاق ندارین که اینجا چسبیدین به هم؟! ییبو خم شد و دوباره لبامو بوس کرد و گفت: اینجا بزرگ تره و فضاش باز تره... تو میتونی چشم هاتو ببندی و گوشاتم بگیری جیا سمتمون اومد و رو به رومون نشست :خیلی پررویی -:چه جالب داداش بزرگت هم دقیقا همینو گفت +:بس کنید -:تقصیر اونه ×:نخیر تقصیر توعه +:وااایییییی کافیه جفتشون ساکت شدند. البته دهنشون رو فقط بستن ولی با چشم هاشون برای هم گلوله پرتاب میکردند. +:جیا با بابا حرف زدی؟! جیا نگاشو از ییبو گرفت و به من داد و گفت:اوم امروز صبح باهم حرف زدیم... حالش خوب بود و گفت بزودی برمیگرده تازه گفت یه سوپرایز بزرگ هم برامون داره کنجکاو پرسیدم:چه سوپرایزی؟! جیا بدجنس به ییبو نگاه کرد و گفت:شاید میخواد یه عروس خوشگل برای گل پسرش از اون ور بیاره ییبو از بین دندون های چفت شدش گفت:گور خودتو کندی و از روی پام بلند شد و سمت جیا رفت و موهاشو توی دستش گرفت و محکم کشید. همش توی چند ثانیه اتفاق افتاد و من اصلا فرصت نکردم جلوشو بگیرم. ×:آخ وحشیییی موهامو ول کن
با صدای جیا بلند شدم و سمتشون رفتم و ییبو رو از پشت بغل کردم و گفتم:ولش کن موهاشو کندی -:حقشه باید کچلش کنم +:ییبو گفتم بس کن -:نمیخوام +:ییبووو
موهای جیا رو ول کرد و سمتم برگشت و اینبار با مشت هاش به جون من افتاد و با حرص گفت:میکشمت جان هم تو رو هم آبجی عجوزتو هم اون دختره ی ایکبری رو جیا درحالی که سرش رو گرفته بود گفت:تو که هنوز ندیدیش ازکجا فهمیدی ایکبیریه شاید از تو قشنگ تر باشه ییبو سمتش برگشت و با چشم های برزخیش نگاش کرد. کلافه به جیا نگاه کردم و گفتم :اذیتش نکن مگه نمیبینی چقد عصبانیه ×:این وحشی رو ازم دور کن لطفا از پشت بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:توله شیر من سمتم برگشت و دلخور نگاهم کرد. سرمو جلو بردم و چشم هاشو بوسیدم وگفتم:اون فقط داشت سر به سرت میذاشت... -:از کجا معلوم راست نگفته باشه؟! اگه بابات واقعا برات یه دختر در نظر گرفته باشه چی؟! اگه مجبورت کنه باهاش ازدواج کنی چی؟! بغلش کردم و گفتم:مگه سریاله عشقم؟! درضمن بابام میدونه من هیچ تمایلی به دخترا ندارم پس چرا باید برام دختر انتخاب کنه ها سرشو بالا آورد و توی چشم هام نگاه کرد. انگار میخواست راست و دروغ حرف هامو از توی چشم هام بخونه. بعد از چند ثانیه گفت:میدونستی بدترین و گند اخلاق ترین خواهر دنیا رو داری؟! ×:توهم بدترین و گنداخلاق ترین و هارترین دوست پسردنیایی جناب وانگ +:وای بازم شروع کردین