پارت 6

588 123 6
                                    

در اتاق رو باز کردم و وارد اتاقش شدم.
پتوش رو روی سرش کشید و با نق گفت:برو بیرون خوابم میاد
بهش نزدیک شدم و کنارش روی تخت نشستم. پتو رو از روی صورتش برداشتم و گفتم:اینجوری خودتو خفه نکن دختر
پشتشو بهم کرد واین یعنی باهام قهره و نمیخواد حرف بزنه.
کنارش روی تخت دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم
یکم وول خورد تا خودشو ازم جدا کنه ولی وقتی دید حریفم نمیشه آروم گرفت.
سرشو بوسیدم و مهربون گفتم:مگه نمیدونی وقتی باهام قهر میکنی قلبم میگیره؟! دوست داری دیگه قلبم نزنه و...
-:خفه شو
سمت خودم برش گردوندم و به چشم های پف کردش که حالا کاملا باز بود و باناراحتی نگام میکرد نگاه کردم.پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:میشه با اون چشم های خوشگلت  اینجوری نگام نکنی؟
سرشو تو سینم فرو برد و با صدای آرومی گفت: خیلی بدی
دستمو لای موهاش بردم و درجوابش گفتم:میدونم
-:اصلا هم نمیدونی
+:خب بگو تا بدونم
-:دوسش داری؟!
+:قرار شد بگی بدونم نه اینک سوال کنی
-:خب اول جوابمو بده...
+:دیشب که خودت شنیدی
-:میخوام مطمئن شم که حست واقعیه یا نه
+:دوسش دارم...
-:من و بیشتر دوس داری یا اونو
+:جیاا
-:جوابمو بده
+:چطور میتونم مقایسش کنم تو خواهرمی اون عشقم... هرکدومتون جایگاه خودتونو دارید!
-:حق نداری بیشتر ازمن دوسش داشته با‌‌شیا
+:خانوم کوچولو حسودیش شده؟!
-:اوم... اگه بیشتر از من دوسش داشته باشی ولت میکنم میرم با سهون زندگی میکنم
+:یا جیا
-:بابا میدونه؟!
لبامو تو دادم و گفتم:نه! فرصت نشد بهش خبر بدم... تازه عمل کرده و منتظرم برگرده تا بهش خبر بدم...
دستمو گرفت و پرسید:جان گا اگه بابا رضایت نده چیکار میکنی؟!
لبخند کم رنگی زدم و گفتم:نگران نباش... ییبو پسر خوبیه و فکر نکنم بابا...
-:اوهوم اون هم خوبه هم خوشگله... انگار مهره ی مار داره همه عاشقش میشن!
یکم نگاش کردم و به شوخی گفتم:بوی سرکه میاد
ضربه ای به سینم زد و دلخور گفت:من حسودی نکردم
دستشو بوسیدم و با لبخند گفتم:میدونم جیای قشنگم اهل حسودی نیست.
-:اوهوم

کنار سهون نشسته بودم و داشتیم درمورد کارهای شرکت باهم بحث میکردیم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کنار سهون نشسته بودم و داشتیم درمورد کارهای شرکت باهم بحث میکردیم. جیا و مارک همراه شوان توی حیاط مشغول  بازی بودن و جیار هم توی اتاقش داشت استراحت میکرد.
-:جان تصمیمتو گرفتی؟!
+:نمیدونم... چرا خودت اینکارو انجام نمیدی تو هم اطلاعات کامل تری داری هم تجربه ی بیشتری
-:تا آخرش که نمیتونی از مسئولیت هایی که رودوشته شونه خالی کنی!
+:قبلا هم گفتم هیچ علاقه ای به ریاست اون شرکت ندارم
-:چه داشته باشی چه نداشته باشی این چیزیه که مجبوری قبولش کنی... فکر میکنی بابا بزاره همینجوری راحت از زیرش در بری
+:میدونم! فقط کافیه برگرده میشه سوهان روحم... دیگه مجبور میشم 24 ساعته توی شرکت بپوسم!
-:دیگه زیاد داری اغراق میکنی اونقدر ها هم سخت گیر نیست
+:برای تو خوبه! همش بهت راحت میگیره... نوبت من که میشه همش میگه نه نمیشه اینجوری اونجوری و خلاصه کلی مخالفت میکنه و ایراد میگیره... سر قضیه ی پاوین یک ماه کامل باهام حرف نزد و آخرشم که خبر کات کردنمون رسید گفت دیدی گفتم این آدم بدرد تو نمیخوره!
سهون با خنده گفت:مگه دروغ گفت؟! منم از اون پسره بدم میومد! حتی جیا هم از اینکه شما دوتا رو باهم میدید حرص میخورد...
لبامو آویزون کردم و با ناراحتی گفتم:سهون اگه بابا درمورد ییبو هم همینجوری فکر کنه چی...
موهامو بهم ریخت و با لحن مطمئنی گفت:ییبو رو با اون عوضی مقایسه نکن جان... ییبو بچست و پسر خوبیه... ببین حتی جیا هم اونو قبول داره مطمئن باش پدر هم وقتی ببینتش عاشق میشه اوم؟!
+:امیدوارم
با گرفته شدن دستم سرمو بالا بردم و با دیدن ییبو لبخندی روی لبم نشست. روی پام نشست و چشم غره ای به سهون که کنارم نشسته بود رفت و پرسید:کی قراره عاشق کی بشه؟!
-:فضولی مگه؟!
خودشو سمت سهون کشید و خم شد و گفت:هعی نکنه قراره داماد شی!
سهون چپکی نگاش کرد و گفت:من داماد بشم چه ربطی به تو داره؟!
ییبو صاف شد و با پوزخند گفت:از دستت راحت میشم دیگه اونوقت زنت اجازه نمیده اینقد به جان نزدیک شی!
سهون ناباور نگاش کرد و با لحن متعجبی پرسید:هی توی فسقلی به منی که برادرشم هم حسودی میکنی؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت:من به هرکی به جان نزدیک بشه حسودی میکنم... حتی اون ابجی عجوزش...
+:ییبو
با چشم های گستاخش توی چشمام نگاه کرد و گفت:الکی اینجوری صدام نزن... روم تاثیری نداره
-:از بس پروویی دیگه
چشمکی به سهون زد و گفت:آفرین برادر شوهر عزیز خوب منو شناختی
سهون خدا صبر بده ای گفت و بعد بلند شد و رفت.
با رفتن سهون ییبو، پاهاش رو دو طرف بدنم گذاشت و گفت:خب من موندم و تو
دستامو دو طرف بدنش گذاشتم و گفتم :نمیترسی درسته قورتت بدم؟!
-: جنده رو از کیر کلفت میترسونی؟!
با چشم های گرد شده نگاش کردم و بریده بریده گفتم:.این...چی... بود... دیگه
خم شد و کنار لبمو بوسید و گفت:حرف حق
+:برو اونور
-:یا با منی؟!
+:اوم
-:ببینمت چرا یهو آب روغن قاطی کردی
+:...
-:جان
+:...
-:جان جان
+:...
-:عشقم
+:...
-:جاااان اگه همینجوری ادامه بدی پا میشم از این خراب شده میرم و هیچوقت برنمیگردم
عصبی نگاش کردم و گفتم:جرات داری پاتو از این جا بزار بیرون اونوقت خودم جفت پاهاتو قلم میکنم
-:وحشی کی بودی تو
+:ییبو...
-:جوووونم
از شیطنتش خندم گرفته بود. درحالی که سعی میکردم جدی بنظر برسم گفتم:من الآن داشتم باهات جدی حرف میزدم
-:منم نگفتم که شوخی کردی
+:تو واقعا منو شگفت زده میکنی
-:معلومه که میکنم وگرنه تو چطوری عاشقم میشدی
+:پررو
-:دوسم داری؟!
حرصی نگاش کردم که گفت:اگه دوسم داری بوسم کن
لبخند محوی روی لبم نشست. سرمو جلو بردم و لبامو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش. خواستم عقب بکشم که دستاشو دورم حلقه کرد و اجازه نداد. بعد از چند دقیقه که جفتمون نفس کم آوردیم ازم جدا شد و با لبخند گفت:شیش تا چشم رومون زومه
به عقب برگشتم و با دیدن جیا و مارک و شوان که هر کردومشون با یه حالت خاصی نگامون میکرد لبمو گازگرفتم.
جیا رو به مارک گفت:این بچه رو ببر پیش باباش... اینجا چیزهای خاک برسری به صورت زنده قراره پخش شه
+:جیاا
سرشو کج کرد و گفت:دروغ میگم مگه گه؟! شما مگه اتاق ندارین که اینجا چسبیدین به هم؟!
ییبو خم شد و دوباره لبامو بوس کرد و گفت: اینجا بزرگ تره و فضاش باز تره... تو میتونی چشم هاتو ببندی و گوشاتم بگیری
جیا سمتمون اومد و رو به رومون نشست :خیلی پررویی
-:چه جالب داداش بزرگت هم دقیقا همینو گفت
+:بس کنید
-:تقصیر اونه
×:نخیر تقصیر توعه
+:وااایییییی کافیه
جفتشون ساکت شدند. البته دهنشون رو فقط بستن ولی با چشم هاشون برای هم گلوله پرتاب می‌کردند.
+:جیا با بابا حرف زدی؟!
جیا نگاشو از ییبو گرفت و به من داد و گفت:اوم امروز صبح باهم حرف زدیم... حالش خوب بود و گفت بزودی برمیگرده تازه گفت یه سوپرایز بزرگ هم برامون داره
کنجکاو پرسیدم:چه سوپرایزی؟!
جیا بدجنس به ییبو نگاه کرد و گفت:شاید میخواد یه عروس خوشگل برای گل پسرش از اون ور بیاره
ییبو از بین دندون های چفت شدش گفت:گور خودتو کندی و از روی پام بلند شد و سمت جیا رفت و موهاشو توی دستش گرفت و محکم کشید.
همش توی چند ثانیه اتفاق افتاد و من اصلا فرصت نکردم جلوشو بگیرم.
×:آخ وحشیییی موهامو ول کن

با صدای جیا بلند شدم و سمتشون رفتم و ییبو رو از پشت بغل کردم و گفتم:ولش کن موهاشو کندی
-:حقشه باید کچلش کنم
+:ییبو گفتم بس کن
-:نمیخوام
+:ییبووو

موهای جیا رو ول کرد و سمتم برگشت و اینبار با مشت هاش به جون من افتاد و با حرص گفت:میکشمت جان هم تو رو هم آبجی عجوزتو هم اون دختره ی ایکبری رو
جیا درحالی که سرش رو گرفته بود گفت:تو که هنوز ندیدیش ازکجا فهمیدی ایکبیریه شاید از تو قشنگ تر باشه
ییبو سمتش برگشت و با چشم های برزخیش نگاش کرد.
کلافه به جیا نگاه کردم و گفتم :اذیتش نکن مگه نمیبینی چقد عصبانیه
×:این وحشی رو ازم دور کن لطفا
از پشت بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:توله شیر من
سمتم برگشت و دلخور نگاهم کرد. سرمو جلو بردم و چشم هاشو بوسیدم وگفتم:اون فقط داشت سر به سرت میذاشت...
-:از کجا معلوم راست نگفته باشه؟! اگه بابات واقعا برات یه دختر در نظر گرفته باشه چی؟! اگه مجبورت کنه باهاش ازدواج کنی چی؟!
بغلش کردم و گفتم:مگه سریاله عشقم؟! درضمن بابام میدونه من هیچ تمایلی به دخترا ندارم پس چرا باید برام دختر انتخاب کنه ها
سرشو بالا آورد و توی چشم هام نگاه کرد. انگار میخواست راست و دروغ حرف هامو از توی چشم هام بخونه. بعد از چند ثانیه گفت:میدونستی بدترین و گند اخلاق ترین خواهر دنیا رو داری؟!
×:توهم بدترین و گنداخلاق ترین و هارترین دوست پسردنیایی جناب وانگ
+:وای بازم شروع کردین



ʟᴏᴠᴇʟʏ ʙɪᴛᴄʜ♡︎Where stories live. Discover now