Chapter 3 (Last)

731 136 17
                                    

ساعت ۱۱ صبح، اثری از پسر کوچیک‌تر نبود.

سرش درد میکرد و گلوش خشک شده بود. با وجود ملحفه‌ی خنک و پنکه‌ی سقفی، باز هم عرق کرده و جونگکوک اونجا نبود.

لبش آویز‌ون شد و به طرف خالیِ تخت نگاه کرد. راحت‌تر میشد اگه باقیِ روز رو میخوابید اما از گرما کلافه بود و دلش یک لیوان آب میخواست. مقاله‌ای که باید تموم میکرد، از روی میزش بهش دهن‌کجی میکرد. غرید و از جا بلند شد، به آشپزخونه رفت تا قهوه یا هر چیز دیگه‌ای که جونگکوک دیروز با خودش به خونه آورده بود بخوره.

اون روز عجیب و ازهم‌گسسته گذشت. به مغازه‌ی خرت‌وپرت فروشیِ پایین خیابون رفت و پنکه‌ی جدیدی که نصف خودش قد و اندازه‌ی یک هلیکوپتر صدا تولید میکرد، خرید. مسیر پرپیچ‌وخم تا خونه رو طی کرد، بوی یاس و رزهای صورتی که از دیوار آویزون بودن رو وارد مشامش کرد. برای بررسی کردنِ نتیجه و عواقب خوابیدن با هم‌خونه‌ایش که دیر نرسیده بود؟

آپارتمان خالی اما پر از سوال‌های نپرسیده بود. نامجون سعی کرد حواسش رو به لپ‌تاپش معطوف کنه. بیشتر فکر کرد تا اینکه بنویسه، ولی حداقل میتونست بگه امروز روی مقاله‌اش کار کرده. برای خودش چای دم کرد و وقتی ولرم شد نوشیدش.

به دوست بیونگ‌هو که بی‌کار گوشه‌ی پنجره نشسته بود نگاه کرد، تارِ محوش با نسیم گرم تکون میخورد. زیر دوش خود ارضایی کرد، دلش برای جونگکوک تنگ شده بود.

"بهم گفتن امروز باید بیشتر سر کار بمونم" همراه با یک اموجی پاپیِ گریون، یک ساعت بعد از غروب روی صفحه‌ی گوشیش نمایان شد.

قلبش توی سینه‌ش سقوط کرد، نگرانی‌ای تمام مدت تظاهر میکرد وجود نداره، با اون جمله شسته شد رفت. جونگکوک با پشیمونی تخت‌شون رو ترک نکرده و کل روز دور خودش دیوار نکشیده بود تا بین‌شون فاصله بندازه. نگرانی بزرگی نبود اما توی سکوت خونه، سریع مثل علف رشد کرده بود.

"متاسفم، بیبی" تایپ کرد اما بلافاصله پاکش کرد. "افتضاحه، هه‌هه" این هم دوباره پاک کرد. "ولی من دلم برات تنگ شده" تایپ کرد و این بار قبل از اینکه پاک کنه، به صداقت توی کلماتش خیره شد.

به جاش استیکر یک اردک کارتونیِ ناراحت فرستاد و نوشت: "امروز یه پنکه خریدم"

***

اضطرابش واضح بود، خودش رو روی تخت انداخت. موهاش به خاطر دوش گرفتن، مرطوب و نرم شده بود، لبش رو گزید. نگاهش جایی اطراف زانوی نامجون میچرخید. وقتی متوجه شد نامجون داره بهش نگاه میکنه، توی جاش پرید.

«ببخشید!» با صدای زیری گفت. «من فقط-»

نامجون غرید و خودش رو خواب‌آلودتر جلوه داد. قلب تپنده‌ش لبریز از میل و شوق بود. ساعت ۹ صبح وقتی نامجون از شیفت شب برگشت، جونگکوک سر کلاس بود و بدنش از فرط خواستن اون پسر داشت میلرزید. دست‌هاش سنگین بودن و چشم‌هاش تقریباً بسته شدن. جلو رفت و مثل همیشه جونگکوک رو کامل توی تخت کشید.

Sleep Slow [Namkook]Where stories live. Discover now