فصل پنجم : بازگشت به رستوران

710 144 5
                                    



امروز از اون روزایی بود که جانگکوک بجای یه "خرگوش کیوت"، "بولداگ هار" درونش بیدار شده بود و از صبح پاچه همه مشتری ها و حتى جين رو گاز گرفته بود. سرش وحشتناک درد می‌کرد و به تمام نوزادایی که تو بغل مامانشون ونگ میزدند، چشم غره می‌رفت.

صبح مامانش بهش زنگ زده بود و گفته بود هفته دیگه می‌خوان به سئول بیان و بهش سر بزنند. جانگکوک هم بی دلیل یا با دلیل، هرچی که بود، استرس گرفته بود. همیشه ترجیح میداد خودش بره روستاشون و به خونوادش سر بزنه ... نه این که اونا بیان و وضع زندگیش رو ببینن.

هرچند زندگیش واقعا بد نبود، ولی پرفکتم نبود.

درحالی که با عصبانیتِ تموم، داشت نسخه یه پیرمرد بیچاره رو از دفترچه اش پاره می‌کرد، گوشیش زنگ خورد. داروها رو داد و چشمش به اسم جیمین روی موبایلش افتاد و سریع جواب داد:

- بله؟

معده اش از بس استرس داشت، درد گرفته بود و حالا به طرز احمقانه ای فکر می‌کرد جيمين بهش زنگ زده که بگه تهیونگ با موتور تصادف کرده و رفته توی کما و اون باید این رو به جين بگه!

حتى مغزش یه لحظه اون پسر جذاب رو روی ویلچر تصور کرد ولی با شنیدن صدای آروم جيمين، ناخودآگاه استرس احمقانه اش از بین رفت.

- سلام جانگکوکی چطوری؟ چه خبر؟ بد موقع زنگ زدم؟

جانگکوک باید اعتراف می‌کرد اون صدای ملایم تا همین لحظه براش از ده تا مُسکن بهتر عمل کرده بود.

- س...سلام جيمين. خوبم. چیزی شده؟

جيمين بدون دلخوری از عدم احوال پرسیش جواب داد:

- منم خوبم جانگکوک. زنگ زدم بگم نمیخوای شرطت رو بدی؟ لوزر بدقولی شدیا

جانگکوک کاملا یادش رفته بود باید به جیمین شام بده. تقریبا ده روزی از اون شب گذشته بود و یه خروار پروژه این مدت باید انجام می‌داد و هر یه ساعت هم براش حکم طلا رو داشت. ولی از اونجایی که یه جورایی دوست داشت بازم جيمين رو ببینه، جواب داد:

- وای پسر ... باور کن پاک یادم رفته بود. امشب چطوره؟

- اوه ... امشب؟ همین امشب؟ نمیدونم ... زود نیست؟

جيمين با یه کم نگرانی پرسید. جانگکوک خندید و گفت:

- خیلی هم دیر شده. همین امشب. آدرس رو برات میفرستم

بدون اینکه منتظر مخالفت جيمين بمونه قطع کرد. خب حداقل امروزش به اون افتضاحی شروع شده بود قرار نبود تموم شه.

***

اگه از جیمین می‌پرسیدند آخرین باری که رستوران رفتی کِی بود، جوابی نداشت بده. اون الان هفته ها بود که حتی یه وعده رو هم درست حسابی نخورده بود.

جيمينِ پارسال از هفت روز، شیش روزش رو توی رستوران یا کافه های باباش ولو بود و نیازی هم نبود پولی بده. ولی این جیمین ، خیلی وقت بود که با غذا خوردن مشکل داشت. کافی بود یه قاشق برنج بخوره و انقدر توی مغزش به چربی و قندی که از خوردن همون قاشق وارد بدنش می‌شه، فکر کنه تا اشتهاش کور شه. خودشم می‌دونست کارش اشتباهه. پوست و موش به طور تابلویی ضعیف شده بودند و دیگه جون نداشت ورزش کنه. خودشم می‌دونست باید بره دکتر. خوشم می‌دونست باید غذا بخوره. خودش بهتر از هر کسی همه اینا رو می‌دونست.

بعد از تماسش با جانگکوک، دوش گرفته بود و یه پیرهن کرم رنگ و شلوار اسپرت مشکیش رو آماده کرده بود تا برای امشب بپوشه. از تماسش خیلی پشیمون شده بود. اگه امشب شام می‌خورد و فرداش که بیدار می‌شد هیکلش مثل یه خوک شده بود چی؟
اه لعنت بهش ... اصلا چرا به جانگکوک زنگ زده بود؟ می‌خواست همه چی رو کنسل کنه ولی با شنیدن صدای فریاد معده اش که از گرسنگی بهش فحش می‌داد پشیمون شد.

لباس هاش رو عوض کرد، عطر مورد علاقه اش رو زد و كيف پولشم محض احتیاط برداشت.

- اوه كجا بسلامتی خوشگله؟

تهیونگ که روی مبل نشسته و سرش تو گوشیش بود با کنجکاوی ازش پرسید. جیمین بهش گفت و دوستش از روی مبل بلند شد. اومد سمتش و به نرمی بغلش کرد. جيمين می‌دونست این مدت تهیونگ رو خیلی نگران و اذیت کرده و از این بابت از خودش متنفر بود.

تهیونگ به آرومی کنار گوشش زمزمه کرد:

- حسابی اونجا غذا بخور، باشه؟ اصلا تا میتونی خرج رو

دست اون بچه پررو بذار

جيمين بی صدا خندید و از تهیونگ فاصله گرفت. باشه ای گفت و رفت. تهیونگ تا چند ثانیه بعد از رفتن جیمین به در زل زد و تصميم گرفت حالا که توی خونه تنهاست، جین رو خبر کنه و بهش بگه بیاد اینجا و طوطی فوتبالیستش رو نشونش بده.


***

جانگکوک یه ربعی می‌شد که پشت میز منتظر نشسته بود و با حواس پرتی با دستاش روی میز ضرب گرفته بود. جيمين قرار بود یه ربع پیش بیاد و حالا که دیر کرده بود جانگکوک می‌خواست وقتی چشمش به اون جوجه افتاد حسابی از خجالتش در بیاد.

بالاخره جيمين اومد و جانگکوک با دیدنش که داشت نفس نفس می‌زد، بیخیال فکرش شد و براش دست تکون داد. جيمين اومد

سمتش و پشت میز نشست و قبل از اینکه جانگکوک چیزی بگه شروع به عذرخواهی کردن کرد:

- وای کوک ... ببخشید ... تاکسی ... خراب شد ... تقريبا دویدم تا برسم

درحالی که هنوز نفس نفس میزد گفت. جانگکوک بلند شد و از يخچال سلف سرویس رستوران یه بطری آب برای جیمین آورد. جيمين ازش تشکر کرد و یه نفس كل بطری رو سر کشید. خوشحال بود که جانگکوک متوجه دروغش نشده.

- خب دیگه الان خوبی؟

جانگکوک با ملایمت ازش پرسید.
جيمين سرش رو به نشونه آره تکون داد و چیزی نگفت. جانگکوک منو رو باز کرد و وسط میز گذاشت تا انتخاب کنند.

- خب چی بخوریم؟ چی میخوری جيمين؟ ... به قيمتشم نگاه نکنا ... مشکلی نیست

جانگکوک جمله آخر رو سریع اضافه کرده بود. جیمین چند ثانیه بهش نگاه کرد. یهو فکری به سرش زد و جواب داد:

- راستش ... راستش من خونه غذا خوردم. هم گرسنم بود هم اینکه می‌ترسیدم به چیزی حساسیت داشته باشم

چه جواب احمقانه ای جور کرده بود. با دیدن قیافه جانگکوک که هر لحظه عصبانی تر می‌شد خودش رو روی صندلی جمع کرد چون می‌ترسید جانگکوک چیزی رو سمتش پرت کنه.

جانگکوک این همه راه اینجا نیومده بود که هم کلی معطل این پسر خودخواه بشه، هم از درس و کارش عقب بیفته و هم تنهایی غذا بخوره!

بولداگ درونش یهو قلادش پاره شد و بدون اینکه حتى متوجه باشه که الان وسط به رستوران بزرگ ان، داد زد:

- فکر نمی‌کنی خیلی بیشعوری؟ خودت به من زنگ می‌زنی می‌گی بیا بریم رستوران ، بعد میای می‌گی قبلش یه چیزی کوفت کردی؟ همش فکر می‌کردم چجوری پسر به این آرومی با اون رفیق عقده ی کاندومش کنار میاد ولی الان به نظرم تو هم عین اون، یه عوضیِ تخمیِ بیشعوری که نمیدونی کجا باید چجوری رفتار کنی!

جانگکوک خودشم می‌دونست توی فحشاش زیاده روی کرده ولی اصلا براش مهم نبود و اگه نفس کم نمی‌آورد، با کمال میل فحشای بیشتری هم تقديم جيمين می‌کرد.

گارسون رستوران به سمتشون اومد و نگاهش رو چند ثانیه بین جانگکوکی که با عصبانیت دستاش رو مشت کرده بود و جیمینی که سرش رو پایین انداخته بود چرخوند و گفت:

- قربان مشکلی پیش اومده؟ فضای رستوران رو ملتهب کردین

- بله متوجهم ... ما چیزی نمی‌خوریم. ممنون ازتون

جانگکوک در حالی که لب هاش رو روی هم فشار می‌داد تا صداش بلند نشه جواب داد و موبایلش رو از روی میز برداشت و به سمت خروجی راه افتاد.

جيمين باز هم از خودش متنفر شده بود. چون همین حالاش هم دو بار به جانگکوک دروغ گفته بود و اون پسر حسابی حق داشت ازش عصبانی باشه.  بلند شد و دنبالش دوید و وقتی وسط پیاده رو پیداش کرد، بازوش رو از پشت كشيد.

جانگکوک با چشمایی پر از خشم و کمی تعجب به جيمين نگاه کرد. جيمين دوباره سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. جانگکوک با کلافگی گفت:

- چیه؟

جيمين لب پایینش رو گاز گرفت و در حالی که سعی می‌کرد بغض نکنه گفت:

- ببخشید ... عوضی بازی در آوردم. بیا برگردیم رستوران

جانگکوک که دیگه حس می‌کرد گرسنگی داره بهش فشار میاره جواب داد:

- چرا بیام؟ مگه نمی‌گی خودت غذا خوردی؟ فتیش دیدن غذا خوردن بقیه رو داری؟ خودم میرم خونه یه چیزی کوفت میکنم. تو هم برگرد خونه ات. خوش گذشت.

جانگکوک روش رو از جیمین برگردوند تا بره ولی جيمين بازم بازوش رو کشید و با التماس گفت:

- دروغ گفتم ... برگرد دیگه ... تو عوضی نباش حداقل

- دروغ گفتی؟ چرا؟ مريضی؟

- آره مريضم حالا بیا برگردیم

جانگکوک با تعجب به پسر رو به روش که انگار می‌خواست بزنه زیر گریه نگاه کرد. جیمین برای اینکه اون بازم اذیتش کنه زیادی مظلوم و آسیب پذیر به نظر می‌رسید پس دیگه مخالفتی نکرد و باهم دوباره به سمت رستوران راه افتادند.

My MedicineWhere stories live. Discover now