فصل دوازدهم : بدونِ دلسوزی

720 123 14
                                    



با سردرد چشماش رو باز کرد و نگاهی به دور و برش انداخت. جیمین روی تختش نبود. کورمال کورمال دنبال گوشیش گشت و ساعت رو چک کرد. ده صبح! بلند شد و روی تخت رو مرتب کرد. با اینکه دلش یه دوش آب سرد درست حسابی می‌خواست ولی از بچگی از اینکه توی خونه یه نفر دیگه حموم بره معذب بود، پس بیخیال این کار شد و یه دست لباس تمیز پوشید و از اتاق خارج شد ولی با صدای دادی  که از جیمین شنید، روی پله ها متوقف شد.

- نه بابا ... این جوجه مگه بلده داد بزنه؟

جانگکوک زیر لب گفت و پوزخند پر افتخاری زد و پله هارو تند تند پایین اومد و جیمین و خونوادش رو پشت میز صبحانه پیدا کرد.

جیمین پشتش به جانگکوک بود و اون رو نمی‌دید و هنوز داشت با عصبانیت داد می‌زد:

- من هیچ مرگیم نیست. چون کمتر از شماها غذا می‌خورم دلیل نمیشه روانی باشم. اینو تو گوشتون فرو کنین. خودم می‌دونم چی کار کنم.

- ولی جیمین ... عزیزم ...

مادرش ملتمسانه شروع به حرف زدن کرد ولی جیمین چنگالش رو توی بشقابش پرت کرد. بلند شد و به تندی از کنار جانگکوک رد شد و یه تنه بهش زد ولی جانگکوک از سر جاش تکون نخورد.

جانگکوک گرسنه اش بود ، سرش درد می‌کرد ، کمبود خواب داشت ... الان بهترین کار این بود که بره بشینه پشت اون میز و نیمرو بخوره و مشکلات خانوادگی جیمین رو به کتفش بگیره و بعدشم دوباره بخوابه ولی بیخیال خودش و منطقش شد و سریع دنبال جیمین دوید.

از عمارت بیرون زد و توی سربالایی پیاده رو پیداش کرد و سمتش راه افتاد و بازوش رو از پشت کشید. جیمین داد زد:

- ولم ک... اوه جانگکوک ... تویی

جیمین بخش دوم جمله ا‌ش رو با صدای آروم و خجالت زده ای گفت. جانگکوک که هنوز بازوی جیمین رو ول نکرده بود، گفت:

- به نظرت این بیشعوری نیست که مهمونت رو ول کنی بری؟

- ب ... ببخشید

جیمین باناراحتی نگاهش کرد ولی لحن جانگکوک اصلا ناراحت یا عصبانی نبود و داشت بهش لبخند می‌زد.

- عیب نداره جوجه کوچولو. حالا کجا داری میری؟

جیمین که اصلا از لفظ جوجه کوچولو خوشش نیومده بود، سعی کرد بازوش رو از دست جانگکوک آزاد کنه و غر زد:

- من کوچولو نیستم تو زیادی گنده ای ... اه ولم کن دیگه

جانگکوک پوزخندی زد و بازوش رو ول کرد. جیمین برگشت و به راه رفتن ادامه داد. جانگکوک با ملایمت پرسید:

- کجا می‌ریم؟ فکر می‌کردم این دور و بر، کلی پاتوق داشته باشی

جیمین با خوشحالی جواب داد:

- معلومه که دارم. بیلیارد دوست داری؟

جانگکوک سری تکون داد و دنبال جیمین راه افتاد.


                                       ***

- لعنتی ... جواب نمی‌ده

جین چشماش رو چرخوند و گفت:

- تو خودت کار و زندگی نداری میای میشینی تو داروخونه کنار من و یه بند غر می‌زنی؟

تهیونگ قبل از اینکه دوباره تماس بگیره، گفت:

- کار و زندگیم جلوم نشسته عزیزم

جین با شنیدن اون جمله مطمئن بود صورتش قرمز شده. جعبه قرص ها رو پر کرد و پرت کرد توی قفسه و زیر لب گفت:

- عوضی زبون باز

تهیونگ خندید و پرسید:

- دوست نداری بیام پیشت؟ اگه با اینجا اومدنم معذبی بهم بگو

جین پوکر نگاهش کرد. تهیونگ احمقی چیزی بود؟ اون از خداش بود ته دور و برش باشه تا جین هی بهش تیکه بندازه و اونم یا بخنده یا قربون صدقش بره. می‌خواست بهش بگه "آره اصلا برو گمشو" ولی با دیدن چشم های منتظر و مظلوم تهیونگ پشیمون شد.

- فعلا که میای و میری کسی هم کاریت نداره

- این یعنی دوست داری بیام دیگه؟

- یادم نمیاد همچین چیزی گفته باشم

تهیونگ نفسشو بیرون داد و گفت:

- لعنتی. حس می‌کنم هرچقدر تلاش می‌کنم رابطمون رو جدی تر کنم تو بیشتر ازم دور میشی

جین پوزخندی زد و گفت:

- رابطه جدی با من؟ هر وقت تونستی تعداد تماس هات با من توی یه روز رو بیشتر از تماس هات با جیمین کنی یعنی می‌خوای رابطمون جدی شه

تهیونگ با گیجی لب زد:

- من ... منظورت چیه؟

جین با این که اصلا نمی‌خواست همچین موضوعی رو وسط بکشه، ولی خستگی کار و نبودن جانگکوک بهش فشار آورده بود و ناخواسته حرفی که مدت ها توی دلش مونده بود رو زد. الانم راه برگشتی نداشت و باید ادامه می‌داد.

- مطمئنم فهمیدی چی گفتم. منم دوست دارم رابطمون رو جدی تر کنم. ولی با چهارتا حرف رمانتیک زدن چیزی جلو نمی‌ره ... عزیزم

روی لفظ عزیزم تاکید کرد و برگشت تا شامپوهای جدید رو توی قفسه ها بچینه. تهیونگ دیگه چیزی نگفت و جین توقع داشت وقتی روش رو برگردونه، اونجا نباشه ولی درکمال تعجبش، تهیونگ هنوز اونجا بود و سرش رو پایین انداخته بود.

جین دلش به حال قیافه مظلومش سوخت. با لحن تندی که بخاطر عذاب وجدانش بود، گفت:
- چته؟

تهیونگ بازم چیزی نگفت. جین از پشت پیشخوان بیرون رفت و کنارش نشست و دستی توی موهای قهوه ای و نرم تهیونگ کشید. می‌دونست اون این کار رو دوست داره. همینجوری که موهاش رو نوازش می‌کرد، گفت:

- ببخشید. دست خودم نبود. من اصلا ازت نمی‌خوام رابطته ات با جیمین رو قطع کنی. اگه این کارو کنی خودمم باهات کات می‌کنم. چون جیمین خیلی خوبه و منم خیلی خیلی دوستش دارم

تهیونگ سرش رو بالا آورد به جین نگاه کرد. جین از دیدن غم توی چشماش، عذاب وجدانش بیشتر شد، ولی ادامه داد:

- ولی تو اصلا به فکر خودت نیستی. میفهمی؟ الان دو روزه که رفته و تو انقدر نگرانش بودی که من هرکاری کردم نتونستم بخندونمت. حس یه آشغال به درد نخور و اضافی بهم دست می‌ده. می‌فهمی؟ جیمین اینجور نگرانی از طرف تو رو نمی‌خواد. اگه همینجوری ادامه بدی کم کم جیمینه که باید مواظب تو باشه

تهیونگ سرش رو تکون داد و با لحن بی حسی گفت:

- تو نمی‌فهمی جین

خب دیگه با تشکر از تهیونگ ، جین الان علاوه بر یه آشغال به درد نخور و اضافی ، نفهمم شده بود. با خستگی نفسی کشید و از کنار تهیونگ بلند شد. با لحنی که ناخواسته سرد شده بود گفت:

- حق باتوئه. من نمی‌فهمم. وگرنه خیلی زودتر خودمو از این رابطه سه نفره بیرون کشیده بودم

تهیونگ از جاش بلند شد و با عصبانیت جین رو سمت خودش برگردوند:

- چی داری میگی واسه خودت؟

جین رو سمت دیوار هل داد و داد زد:

- من تو رو دوست دارم لعنتی. نمی‌فهمی؟ نمی‌دونم باید چیکار کنم که قلب تو هم یه ذره با من راه بیاد

جین لبخند تلخی زد. تهیونگ بازم داشت از مسئله اصلی فرار می‌کرد. سعی کرد تهیونگ رو از جلوش کنار بزنه ولی تهیونگ بیشتر به دیوار فشارش داد.

- بازم منظورمو نگرفتی ته ... بیخیال ، بذار-

حرفش با کوبیده شدن لب های تهیونگ روی لب هاش ناتموم موند. تهیونگ با عصبانیت لب هاش رو می‌مکید و فشار می‌داد. جین که نفس کم آورده بود، دوباره تهیونگ رو به عقب هل داد ولی باعث شد تهیونگ بوسش رو وحشیانه‌ تر ادامه بده.

جین این بار محکم تر هلش داد و درحالی که نفس نفس می‌زد گفت:

- گو ... گوشیت داره زنگ می‌خوره

تهیونگ با گیجی نگاهش کرد. جین دوباره گفت:

- گوشیت زنگ خورد. رو صندلیه ... جیمین بود

تهیونگ سریع ازش فاصله گرفت و سمت گوشیش رفت.

- لعنت حالا فکر می‌کنه من ... کسی زنگ نزده که

تهیونگ با تعجب سرش رو بالا آورد و به جین نگاه کرد. جین خیلی سعی کرد لحنش غمگین نباشه اما موفق نشد:

- منظورم از رابطه سه نفره این بود. حداقل بوسمون رو تموم می‌کردی بعد می‌دوییدی سمتش

جین که دیگه بغض کرده بود سریع پشتش رو به تهیونگ کرد و سمت پیشخوان راه افتاد. تهیونگ که فهمید چه اشتباه بزرگی کرده و چجوری از جین رو دست خورده ، با چند تا قدم بزرگ خودش رو به جین رسوند و از پشت بغلش کرد. سرش رو توی گردن جین فرو کرد و به آرومی گفت:

- ببخشید ... ببخشید ... ببخشید

با هر عذرخواهی، یه بوسه روی گردن جین می‌کاشت. جین مثل همیشه با لمس های تهیونگ نرم شده بود و از قرار معلوم، بازم باید به این وضع ادامه می‌داد...


                                      ***

هر سه تا توپ توی سوراخ افتادند. جانگکوک با خوشحالی چوبش رو بالا آورد و باهاش چند ضربه آروم توی سر جیمین زد.

- یکی اینجا داره تو پاتوق خودش می‌بازه

جیمین چوب جانگکوک رو با عصبانیت کنار زد و دست به سینه گفت:

- اصلا اینجوری قبول نیست. باید شرط ببندیم

جانگکوک پوزخندی زد و درحالی که چونه ا‌ش رو می‌خاروند گفت:

- هوم ... شرط ... خوبه. چه شرطی؟

- ناهار ... مهمونِ بازنده

- صد در صد قبوله جوجه

جیمین با شنیدن کلمه جوجه لجش گرفت و سعی کرد لگدی به ساق پای جانگکوک بزنه ولی جانگکوک به راحتی جا خالی داد و با پوزخند گفت:

- انگار جوجه ‌مون جفتکم می‌ندازه

جیمین دستی لای موهاش کرد و با خنده گفت:

- بسه دیگه. بیا شروع کنیم. وقتی زیادی حرف می‌زنی خیلی زشت میشی، گفته بودم قبلا؟

جانگکوک لبخندی زد و درحالی که توپ ها رو مرتب می‌چید، با بی خیالی شونه ای بالا انداخت:

- ولی تو خوشگل میشی

جیمین جمله قشنگ جانگکوک رو نادیده گرفت. به محض این که جانگکوک میز رو چید، گفت:

- اول من شروع می‌کنم

جانگکوک ابرویی بالا انداخت و پرسید:

- اون وقت چرا؟

جیمین چند ثانیه فکر کرد و بعدش درحالی که زبونش رو برای جانگکوک در می‌آورد، با تخسی گفت:

- چون پاتوق منه. همینه که هست

جانگکوک خندید و باشه ای گفت. به هرحال قرار نبود مخالفتی کنه. به جیمینی نگاه کرد که روی میز خم شده بود و زبونش رو بین لب هاش آورده بود تا تمرکز کنه.

جانگکوک با دیدن ضربه جیمین که باعث افتادن چهار تا توپ شده بود، با استرس آب دهنش رو قورت داد و سریع سمت توپ سفید رفت.

جیمین با خوشحالی مشتش رو تو هوا تکون داد:

- یسسسس ... دهنت سرویسه جانگکوک

جانگکوک تو دلش اعتراف کرد اگه جیمین از باختنش اینجوری خوشحال میشه، حاضره ببازه ولی سریع یه "تو خیلی گوه می‌خوری" به خودش گفت و سر چوبش رو تیز کرد. جیمین نگاهی بهش انداخت و گفت:

- تو چشمات یه "عجب غلطی کردم با این جوجه شرط بستمِ" خاصی می‌بینم.

جیمین رو کلمه جوجه تاکید کرد. جانگکوک خندید و خم شد تا ضربه اش رو بزنه. عضلات بازوش از کنار آستین پیرهنش معلوم بود و جیمین با پرروییِ محض به اون عضله ها زل زد.

"اگه بازوش اینجوریه ببین دیگه بقیه جاهاش چقدر پرفکته". سرش رو تکون داد تا دیگه از این فکرا نکنه و لبخند روی لبش با دیدن ضربه جانگکوک وا رفت. اون توله سگ عضلانی هم چهار تا توپ رو انداخته بود.

جیمین تصمیم گرفت واسه دور بعد، چوب توی دستش رو تا آخر توی چشم جانگکوک فرو کنه تا شرط رو خودش ببره.

- مساوی شدیم. فکر کنم هنوز نوبت منه نه؟

جانگکوک با نیشخند پرسید و جیمین بدون این که نگاهش کنه به نشونه مثبت سر تکون داد.

- خب پس... اینجا رو داشته باش جیمین

جیمین بهش نگاه کرد، جانگکوک چشمک جذابی زد و بدون این که نگاهشون رو قطع کنه، به چوبش ضربه ملایمی زد. دهن جیمین از این حرکت خفنش باز موند و حتی بازتر هم شد وقتی دو تا دیگه از توپ ها توی سوراخ افتادند.

جانگکوک صداش رو نازک کرد و ادای جیمین رو درآورد:

- یسسس ... دهنت سرویسه جیمین

جیمین آب دهنش رو قورت داد و خیلی دراماتیک به دو تا توپ باقی مونده، زل زد. اگه هردوتاشون رو گل نمی‌کرد، بازی رو باخته بود.

یکی دو دور ، دور میز چرخید تا زاویه مناسب رو پیدا کنه و حواسش نبود که جانگکوک تمام مدت بهش خیره شده.

بالاخره درحالی که پشتش به جانگکوک بود، خم شد و چوبش رو سمت توپ سفید دراز کرد که با حس کردن گرمای نفس های جانگکوک، درست پشت گوشش، به خودش لرزید.

جانگکوک روش خم شده بود و درحالی که دستاش رو دور جیمین روی میز ستون کرده بود، لب هاش رو نزدیک گوشش آورده بود و بهش نگاه می‌کرد.

- چی ... چی کار می‌کنی؟

جیمین که از این نزدیکی معذب شده بود، به آرومی حرف زد ولی جانگکوک تکون نخورد و فقط سرش رو بیشتر بهش نزدیک کرد.

- اگه می‌خوای هر دو تا رو بزنی ...

لحن آروم و ملایمش باعث می‌شد یه شوک الکتریکی ملایم از تمام بدن جیمین عبور کنه. نفس هاش به گوش جیمین می‌خوردند و جیمین برای این که بدنشون به هم تماسی نداشته باشه ، مجبور بود بی حرکت وایسه.

جانگکوک دستش رو جلو آورد و روی دست جیمین گذاشت و چوبش رو تکون داد:

- باید ... از این زاویه بزنی

- ها ...؟

جیمین انگار توی یه خلسه شیرین رفته بود. بدنش از تماس و نزدیکی جانگکوک داغ کرده بود و برای چند ثانیه اصلا یادش نبود دارند بیلیارد بازی می‌کنن.

جانگکوک پوزخندی زد و لب هاش رو به گوش جیمین چسبوند و با لحن ملایمی روی گوشش لب زد:

- داری اشتباه می‌کنی

جیمین نفهمید منظور جانگکوک دقیقا چه اشتباهیه. بازیش؟ افکارش؟ دعواش با پدر و مادرش؟ ناخواسته گردنش رو کج کرد تا لب های جانگکوک ازش جدا شه. جانگوک از روش بلند شد و دست به سینه نگاهش کرد.

الان توقع داشت جیمین بتونه درست بازی کنه؟ لعنت ... کل بدن جیمین داغ کرده بود و نمی‌تونست تمرکز کنه. یه لحظه تصمیم گرفت واقعا چوبش رو توی چشم اون پسر فرو کنه ولی بیخیال شد و با ناامیدی محض، به چوبش ضربه ای زد.

- واو ... واو ... واو

جانگکوک با لحن تمسخرآمیزی شروع به دست زدن کرد. جیمین با عصبانیت چوبش رو پرت کرد و گفت:

- قبول نیست. توی عوضی حواسمو پرت کردی

جانگکوک خیلی اغراق آمیز چشم هاش رو درشت کرد و گفت:

- من؟ من حواستو پرت کردم؟ مگه چی کار کردم؟

جیمین هوفی کشید. چی باید می‌گفت؟ می‌گفت چون نزدیکم وایسادی؟ انقدر بی جنبه و خنگ بود یعنی؟ اما لحظه ای بعد فکر خبیثانه ای به ذهنش رسید. لبخندی زد و شونه ای بالا انداخت و گفت:

- آره راست میگی بیخیال ... خب پس جمع کن بریم ناهار بخوریم ... اونم چه ناهاری

جانگکوک با خوشحالی سمت در راه افتاد و لحن شیطانی جمله آخر جیمین رو نشنید.

توی این مدت فهمیده بود جانگکوک چقدر با برخورد های اولشون متفاوته. اون خیلی باحال و شوخ طبع بود و برعکس تهیونگ و بقیه، باهاش با دلسوزی رفتار نمی‌کرد.

از اون دخمه یا به قول خودشون پاتوق جیمین خارج شدند و به محض این که گوشی هاشون آنتن داد، صدای زنگ موبایل جیمین بلند شد.

- اوه شت چقد میس کال ... تهیونگ منو می‌کشه وای ...

جانگکوک گوشی جیمین رو گرفت و بدون اینکه منتظر واکنش جیمین بمونه، جواب داد:

- الو سلام ... جیمین اخه صداش انقد خوشگله؟ ... آره ... آره ... دوست نداشت جواب بده ... به تو چه ... اینم به تو چه ... منم دوستت دارم تهیونگ‌ شی ... به جین هیونگ عزیزم سلام برسون

و گوشی رو قطع کرد و به جیمین داد. جیمین هرلحظه از رفتارای جانگکوک شوکه تر می‌شد. با تعجب چند باری دهنش رو باز و بسته کرد اما صدایی ازش خارج نشد. جانگکوک با بیخیالی راه افتاد و جیمینم دنبالش دوید.

- چی ... بهش گفتی؟

- مگه نشنیدی؟

جیمین محکم پس گردن جانگکوک زد و دوباره گفت:
- میگم چی بهش گفتی؟

جانگکوک پشت گردنش رو مالید و با مظلومیتی ساختگی گفت:

- منم گفتم مگه نشنیدی؟

جیمین دست به سینه وایساد و چند ثانیه نگاش کرد. اصلا چه لزومی داشت بدونه؟ جانگکوک لطف کرده بود و فحشای تهیونگ رو به جون خریده بود تا جیمین ناراحت نشه و حالا جیمین داشت اون رو اذیت می‌کرد.

جانگکوک که حس کرد جیمین زیادی داره تعلل میکنه، دستش رو گرفت و کشید:

- اه بسه بابا بیخیال ... بگو کجا بریم جوجه؟

جیمین با تعجب به دستش که دنبال جانگکوک کشیده می‌شد، نگاه کرد. لحن جانگکوک خیلی ملایم بود و باعث شد افکار منفی جیمین ازش دور بشن.

بعد از اینکه به جانگکوک باخته بود، تصمیم داشت با سفارش دادن یکی از تند ترین غذاهای منو، ازش انتقام بگیره ولی الان نظرش عوض شده بود.
جانگکوک هنوز دست جیمین رو گرفته بود. هرلحظه منتظر بود جیمین دستش رو ول کنه ولی درکمال تعجبش جیمین این کار رو نکرد. وقتی به رستوران رسیدند، جانگکوک چند لحظه کوتاه، دست جیمین رو به گرمی فشار داد و با ملایمت رهاش کرد. لبخندی بهش زد و دستش رو مثل گارسون ها جلو آورد و خم شد و گفت:

- خوش اومدین جناب لوزر .

جیمین خیلی سریع و قبل از اینکه جانگکوک متوجه شه، با زانوش لای پای اون عوضی زبون دراز زد و باعث شد جانگکوک قرمز شه و با دستاش جلوی عضوش رو بگیره.

- هییییع ... عوضی ... تو مرد نیستی؟ ... نمی‌دونی لای پا حساسه؟

جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت:

- به هرحال من یه لوزرم و چیزی برای از دست دادن ندارم

و بدون توجه به درد جانگکوک وارد رستوران شد و پشت میزی خالی نشست. چند دقیقه بعد، جانگکوک درحالی که هنوز یه کم دولا دولا راه می‌رفت اومد و روبه روش نشست.

متوجه استرس خفیف جیمین موقع سفارش غذا شد و سعی کرد دیگه سر به سرش نذاره. می‌خواست سکوت بینشون رو بشکنه، پس پرسید:

- میگم ... جیمین ... تو دوست دختری چیزی داری؟

مسلما از ته دل آرزو می‌کرد جواب جیمین نه باشه. یا حداقل اگه آره بود، مربوط به اون "چیزی" باشه نه دوست دختر.

- نه ... قبلا دوست دختر داشتم ... پارسال کات کردیم

جواب جیمین هم خوشحالش کرد و هم ناراحت. اگه الان با کسی تو رابطه نیست پس حداقل جانگکوک می‌تونه تلاشش رو بکنه.

پیش غذاشون که سوپ گوجه بود رو آوردند. جیمین با ولع شروع به خوردن کرد و جانگکوک با دیدن حرکات بامزه و جالبش حس کرد یه لیوان آب سرد توی دلش ریختند. گرسنگی خودش کاملا یادش رفته بود و بیشتر تشنه نگاه کردن به جیمین بود تا غذا خوردن خودش. جیمین بعد از یک دقیقه پرسید:

- خودت چی؟ دوست دختر ...؟

جانگکوک یه قاشق از سوپش رو خورد و سری تکون داد:

- نه نه ... راستش من ... من گی ام

جانگکوک مطمئن بود جیمین از حرفش قرمز شده. حتی واقعا مطمئن بود دیده که جیمین قبل از اینکه یه قاشق دیگه سوپ بخوره ، لبخند ریزی زده.

- اوه جدی؟

جانگکوک با خنده جواب داد:

- نه واسه شوخی گی شدم! خب راستش ما توی دانشگاه یه اکیپی داشتیم از دختر پسرایی که می‌خواستن از گرایششون مطمئن شن. برا همین ضربدری هی با هم می‌خوابیدیم ... و خلاصه ... هرکی می‌فهمید ...

جانگکوک صداش آروم و آروم تر می‌شد. خودش تازه فهمید چقد خاطره ضایعی تعریف کرده. ولی خب ... حقیقت بود.

جیمین با لبخند گفت:

- چه باحال. فکر نمی‌کردم تو دانشگاه از این خبرا باشه

جانگکوک نفس راحتی کشید. می‌ترسید جیمین درموردش فکر بدی کرده باشه ولی برعکس، توجهش جلب شده بود.

- اگه می‌خوای گرایشت رو بفهمی حق نداری تو این اکیپا بریا. خودم هستم.

سوپ جیمین توی گلوش پرید و چند باری با دستش پشت گردنش زد تا نفسش بالا بیاد. با تعجب به جانگکوک نگاه کرد و گفت:

- چ ... چی؟

جانگکوک به چشم هاش خیره شد و گفت:

- مطمئنم میدونی چی گفتم

با اومدن غذای اصلی ، هر دو ساکت شدند و تقریبا تا آخر دسر، هیچکس هیچ حرفی نزد. جانگکوک هر از گاهی به جیمین نگاه می‌کرد و خوشحال بود که داره غذا می‌خوره. برخلاف ترسی که داشت، اختلال غذایی جیمین هنوز خیلی عمیق نشده بود. اون حتی امروز موقع بازیشون چندتا بیسکوییت و یه پاکت آب گلابی هم خورده بود.

- آخیش ... سیر شدم

جیمین گفت و جانگکوک با لبخند بهش نگاه کرد و گفت:

- تا پشیمون نشدی برو حساب کن

جیمین دستش رو تو هوا تکون داد و درحالی که از نگاه کردن به چشمای جانگکوک خودداری می‌کرد، گفت:

- اینجا جزو رستورانای بابامه. ازم پول نمی‌گیرن. ولی چون شرط بستیم می‌رم حساب کنم.

و درحالی که از پشت صندلیش بلند می‌شد، نزدیک جانگکوک اومد و انگشتش رو با حالت بامزه ای نزدیک صورت جانگکوک آورد و گفت:

- که ببینی چه پسر خوبی ام.

و رفت که غذاشون رو حساب کنه. جانگکوک که با علاقه به نیم رخ در حال دور شدن جیمین نگاه می‌کرد، زیر لب گفت:

- خوب؟ تو واسه قلبم زیادی خوبی پارک جیمین

همراه با جیمین از رستوران خارج شد. جانگکوک نگاهی به آسمون ابری انداخت و رو به جیمین گفت:

- فکر کنم الان دیگه بارون بیاد. برگردیم خونه؟ لباست کمه سرما می‌خوری

جیمین با ذوق بچگونه ای جواب داد:

- نه نه بذار خیس شیم بارون دوست دارم

جمله "عزیزم اگه دوست داری خیس شی بیا تا خودم خیست کنم" تا نوک زبون جانگکوک اومد ولی ترجیح داد جیمین رو "فعلا" همینجوری معصوم نگه داره.

از سکوت بینشون خوشش نمی اومد ولی جیمین هم اصلا طوری به نظر نمی‌رسید که تمایلی به شکستنش داشته باشه. آهی کشید و با لحنی که ناخودآگاه جلوی جیمین ملایم می‌شد گفت:

- زیر بارون قهوه می‌چسبه نه؟ برم بگیرم؟

جیمین چیزی نگفت و فقط با حرکت سرش تایید کرد. جانگکوک با دیدن اولین تریای نزدیکشون ازش فاصله گرفت و به سمت دیگه خیابون رفت.

جیمین اما درحالی که فکرش زیادی درگیر بود، روی صندلی کنار خیابون نشست. رفتار خوب این روزای جانگکوک رو نمی‌تونست انکار کنه ولی اون یه جورایی به این رفتارها عادت داشت.آدمای زندگیش دو دسته بودند: کسایی که پولدار بودنِ جیمین براشون مهم نبود و کسایی که تا می‌فهمیدن جیمین پسر پولداریه سریع باهاش طرح دوستی می‌ریختن. یه دسته سوم هم بود که همیشه حاضر بودن شلوار جیمین و خودشون رو پایین بکشن که خب جیمین اصلا این دسته حشری رو آدم حساب نمی‌کرد.

نمی‌تونست به این فکر نکنه که جانگکوکم جزو دسته دوم باشه. دوستی های زیادی رو سر این موضوع تموم کرده بود و یه جورایی قلبش برای پذیرش آدمای جدید، شکننده شده بود. مدام به خودش نهیب می‌زد که جانگکوک تا الان اصلا ازش سو استفاده ای نکرده ولی ذهنِ همیشه مشکوکش، نمی‌ذاشت به راحتی برای بیشتر نزدیک شدن به اون پسر، اعتماد کنه.

با اومدن جانگکوک، لبخندی زد و بهش نگاه کرد. جانگکوک کنارش نشست و قهوه رو به دستش داد:

- جیمینی ... قهو‌ه‌ تون

جیمین از مدلی که جانگکوک اون رو جیمینی صدا زده بود خوشش اومد و با نیش باز و تشکر، قهوه رو از دستش گرفت.

باز هم سکوت ... جانگکوک توی تخیلاتش چشم غره ای به جیمین رفت ولی به جیمینِ رو به روش لبخند زد و پرسید:

- همیشه انقدر ساکتی؟ اون شب که اومده بودی خونه ام داشتی مخمو می‌خوردی مرتیکه

- خب ... چی بگم آخه؟

- نمی‌دونم ... از خودت بگو.

جیمین به قهوه توی دستش نگاه کرد. برای درد و دل کردن تا حدودی درونگرا بود و الان نمی‌دونست از کجا شروع کنه. جانگکوک با دیدن سکوتش، حس کرد دلش می‌خواد به یه چیزی لگد بزنه.

- از دوست دخترت بگو ... مثلا این که چرا جدا شدین؟

جانگکوک بالاخره جرئت کرد و سوالی که یه ساعتی ذهنش رو مشغول کرده بود ، پرسید.

جیمین جرعه از قهوه‌ اش رو نوشید و نفس عمیقی کشید. در نهایت، دودلی رو کنار گذاشت و شروع به حرف زدن کرد:

- خب باهاش توی کلاب آشنا شدم. داشت تنهایی وسط استیج می‌رقصید، ازش درخواست کردم و قبول کرد، جفتمون مست بودیم و بعدش ... خب من یادم رفت کاندوم بذارم و تا دو سه ماه باهم در تماس بودیم و آزمایش می‌دادیم تا ببینیم اتفاقی افتاده یا نه. خیلی شانس آوردیم که چیزی نشد ولی رابطمون رو ادامه دادیم ... کم کم صمیمی تر شدیم. از رک بودنش خوشم می‌اومد. اگه می‌دید یه جایی معذبه سریع می‌گفت. اگر از کسی خوشش نمی‌اومد هم می‌گفت. هیچوقت به من چیزی نگفت و من حس کردم باهم خوبیم. یک سالی ادامه دادیم و یادمه یه روز توی رستوران داشتیم غذا می‌خوردیم که یهو گفت "جیمین من جای تو بودم کمتر غذا می‌خوردم"
جیمین جرعه دیگه از قهوه تلخش رو نوشید. گفتن اون ماجرا حس بدی به غرورش می‌داد ولی با حس دست گرم جانگکوک روی شونه ا‌ش، تصمیم گرفت قلبش رو سبک کنه. درحالی که سرش تمام مدت پایین بود، ادامه داد:

- خب من خیلی شوکه شدم. از هر نظر که می‌دیدی من توی متناسب ترین وزن خودم بودم. کلی عضله داشتم ولی گنده نبودم. مشکلی توی پوشیدن لباسای ایده آلم نداشتم. هنوزم دخترا حسابی برام سر و دست می‌شکوندن و باورم نمی‌شد دوست دختر عزیزم، یهو همچین چیزی بهم بگه. اون روز خندیدم و بحث رو عوض کردم ولی یادمه دقیقا از همون شب، طرز نگاهم به خودم، بدنم، ظاهرم، غذا خوردنم، وزنم ... به همه چیم تغییر کرد. خیلی حساس شدم. سعی کردم کمتر غذا بخورم و توی یه ماه چند کیلو کم کردم. انتظار داشتم متوجهش شه اما اون هنوز بهم می‌گفت بدنم برای جذاب بودن زیادی بزرگه! باورم نمی‌شد اینجوری فکر می‌کنه. یه بار دیگه عصبانی شدم و بهش گفتم اگه انقدر اذیت میشه مجبور نیست باهام ادامه بده. انتظار داشتم عذرخواهی کنه ولی بجاش، حرفم رو تایید کرد ... و به همین راحتی ... تموم شد

جیمین نفس عمیقی کشید. یادآوری این که بخاطر هیکلش طرد شده اصلا خوشایند نبود. ولی انگار که به تداوم این ناخوشایندی نیاز داشته باشه، قبل از اینکه جانگکوک حرفش رو قطع کنه، دوباره حرف زد:

- نمی‌خوام درمورد اتفاقای بعدش حرف بزنم. دیدم که خیلی راحت ولم کرد و رفت با یکی دیگه و بعدا فهمیدم هفته های آخری که با من توی رابطه بوده، با اونم بوده. خب راستش این رو خودمم حس می‌کردم. خر نبودم و تغییر رفتارش برام واضح بود. اما فکر می‌کردم واقعا با وزنم مشکل داره برای همین سعی کردم وزنم رو کم کنم. اون رفت و من هنوز درگیر کم کردن وزنم شدم. ده کیلو ... جانگکوک ... من ده کیلوی لعنتی کم کردم و هنوزم حس گوهی دارم. باورت میشه؟ من تا یک سال پیش هر لباسی رو می‌پوشیدم و الان حتی اعتماد به نفس اینکه لباس سایز خودم رو بپوشم ندارم. اون دختر آشغال با یه بهونه احمقانه رید به تمام غرور و اعتماد به نفسم. اون رفته پی خوشیاش ولی ترکشای حرفش هنوز به من می‌خوره.

جانگکوک از این که وسط این همه حرفای غم انگیز، از فحش دادن جیمین خوشش اومده،از خودش بدش اومد. ولی خب اون جوجه واقعا وقتی اینجوری فحش می‌داد، خیلی جذاب می‌شد.

لیوان قهوه ا‌ش رو کنار گذاشت و دستش رو نوازش وار روی کمر جیمین حرکت داد. اونقدر این کار رو کرد تا بالاخره شل شدن ماهیچه های منقبض صورت جیمین رو دید. جیمین دیگه چیزی نمی‌گفت و جانگکوک حس می‌کرد باید چیزی بگه. باید به این پسر دوست داشتنی و مهربونش بگه چقدر باارزشه.

- می‌دونی وقتی نیستی، تو رو چجوری یادم میاد؟ اینکه تو خیلی مهربونی. وقتی یادت میفتم، به این فکر نمی‌کنم که سایز کجای بدنت چقدره. من فقط یاد حسی می‌افتم که وقتی کنارتم، دارم.

جیمین سرش رو بالا آورد و به چشمای پسر رو به روش نگاه کرد. جانگکوک طوری بهش نگاه می‌کرد که انگار هیچ چیزی توی اون لحظه جز جیمین ارزش توجه نداره. جیمین با صدای آرومی پرسید:

- چه حسی داری وقتی کنارمی؟

- دلم نمی‌خواد بودنم کنارت تموم بشه

جانگکوک آب دهنش رو قورت داد و با صدایی که کمی می‌لرزید ولی تردیدی توش نبود، ادامه داد:

- کاش می‌تونستم بگم تو مثل بهترین دوستمی ولی از این که رابطه ام باهات در حد دوستی باشه متنفرم ... نمی‌تونم تحمل کنم ... پرسیدی وقتی کنارتم چه حسی دارم؟ کاش بتونم یه کلمه مناسب براش پیدا کنم ... اما می‌دونم دلم می‌خواد کشفت کنم. دلم می‌خواد دستای سردت رو بگیرم و گرمشون کنم ...

جانگکوک دست سرد جیمین رو به آرومی توی دستش گرفت و سرش رو پایین انداخت تا به چشمای متعجب جیمین نگاه نکنه.

- دلم می‌خواد بهم فرصت اینو بدی ... جیمین

جیمین به دستش که توی دستای جانگکوک گم شده بود نگاه کرد. حالا نوبت جانگکوک بود که نگاهش رو از جیمین بدزده و ساکت باشه. جیمین دستش رو از دستای گرم پسر کنارش بیرون آورد و با خونسردی عجیبی گفت:

- من گی نیستم جانگکوک

جیمین از روی صندلی بلند شد، لیوان های قهوه رو برداشت تا توی سطح زباله بندازه و قبل از این که بارون بباره راه بیفته. چند قدم از صندلی دور شد ولی جانگکوک هنوز بی‌حرکت نشسته بود. جیمین سمتش برگشت و با لحنی که سعی می‌کرد صمیمی باشه ، گفت:

- می‌دونی که من نمی‌تونم کولت کنم آقای خوک عضله؟ پاشو بریم. عصر برمی‌گردیم سئول و احتمالا چند روز که بگذره همه اینا رو یادت می‌ره

جانگکوک سعی کرد عصبانی نشه. واقعا نمی‌خواست جلوی جیمین عصبانی شه ولی اون پسر خیلی راحت با یه جمله لعنتی، به احساساتش توهین کرده بود.

- فکر کردی اینا هوسه؟ مگه من بچه ا‌م؟ دبیرستانی ام؟ دفعه اولمه یا چی؟

- من فقط نمی‌خوام ناراحت ببینمت

جانگکوک آهی کشید. از روی صندلی بلند شد و درحالی که پشت شلوارش رو با دستش پاک می‌کرد گفت:

- سعی نکن روی حسی که دارم، برچسب بزنی جیمین

با قدم هایی بلند از جیمین فاصله  گرفت. قلبش تند می‌زد و با این که جیمین ردش کرده بود، قصد عقب نشینی نداشت اما برای الان کافی بود.

My MedicineWhere stories live. Discover now