با خروجش از ساختمان شرکت سرمای وحشتناک هوا رو حس کرد وهیسی ازشدت سردبودنش کشید.خودش رو بیشتر درون پالتوش فرو برد و بوی عطر گرمش زیر بینیش پیچید.عطری که چندروز پیش خواهرش بایه جعبه چوبی کلاسیک مقابلش گذاشت و گفته بود این عطر همونیه که میخواد...گفت دوستش با ظرافت خاصی این رو براش انتخاب کرده و همینطور اطلاعات زیادی راجبش به برادرش داد وباعث شد بکهیون با خودش فکر کنه چرا یونای همیشه سربه هوا که بجز ماشین هاچیزی براش مهم نیست،باید اینارو یادش بمونه و براش مهم باشه؟درحالیکه حتی خودش حتی اسم عطر رو فراموش کرده بود.
بکهیون به محض بوییدنش به درست بودن حرف خواهرش پی برد...گرم بودن رایحه اش آرامش عجیبی رو منتقل میکرد و همزمان تلخیِ جذابش باعث میشد برای بیشتربوییدنش مشتاق شه.از سلیقه دوست یونا که نمیدونست چطور وکِی سر وکله اش پیدا شده بود راضی بود!
قدم های آرومش رو سمت خونه بر میداشت و درهمون حال به چند روز آینده ای که قرار بود برای راضی کردن روسی ها، برای اولین بار مسئول پروژه بشه و به روسیه سفر کنه فکر میکرد.کار راحتی نبود اما بکهیون خیلی خوب میدونست که چه چیزی انتظارشو میکشه، طوریکه انگار سالهاست منتظر این فرصته و برای انجام دادنش لحظه به لحظه نقشه کشیده و روش فکر کرده....
مطمئن ومحکم
ریسک پذیر اما محتاط.
تمامِ آنچه که اون پسر رو توصیف میکرد همین بود!_ هی بیزیمَن غرق نشیتو افکارت!
بکهیون باصدای بمی که اون رو مخاطب قرار داده بود سرش رو بالا اورد و از شمردن کاشی هایی که از روشون رد میشد دست کشید. پسر قدبلندی روی نیمکت بین راه نشسته بود ویکی از دستاش رو پشت صندلی قرار داده و بانیشخند نگاهش میکرد.همون پسری که توگرفتن دزد کمکشکرده بود،نگاهش رو نامحسوس روی پاهای کشیده و هیکل ورزیده اش چرخوند... اون جذاب بود!
ابرویی بالا انداخت و بیخیال گفت:اوه تویی...پارک چانیول؟
چانیول نیشخندی زد وتظاهرکرد متوجه نگاه بکیهون نشده._خودمم...
ایستاد و دو ماگ قهوه ای که کنارش بود رو در دست گرفت: ودوتا قهوه دارم!
بکهیون چشم هاش رو ریز کرد وسرتاپاش رو برانداز کرد:خب؟_و هوا سرده!
_عاهاع؟منظورت دقیقا چیه پارک؟
چانیول یکی از قهوه هارو بو کشید و با لحن زیرکانه ای ادامه داد: و این قهوه ها هم گرمه و هم خوش طعم به نظر میرسه بیون!
بکهیون خنده اش روخورد وبه سرعت یکی از قهوه هارو قاپید...هواسرد بود و دلیلی برای رد کردن اون قهوه گرم نداشت.
"چرا لبخند نزدن دربرابرت انقدر سخته؟احمقِ چالدار! "
_ممنونم...هیچی به اندازه این قهوه یهویی و سرزده نمیتونست مفید باشه.
YOU ARE READING
Jung (정)
Fanfiction"_ میدونی پسرجون...هرکسی یه جوری میبوسه.یکی میبوسه که بوی وجودش رو نفس بکشه.یکی میبوسه که از بودنش مطمئن بشه.یکی هم میبوسه که بوسیده باشه دیگه.حالا بگو ببینم تو کدومش بودی؟" "_ نه آجوشی. این دفعه اونی که بوسید و رفت و دور لباش رو هم پاک کرد...