صدای جیرجیرک و بادی که می وزید تاریکی شب رو به رخ میکشید.درخت های نراد و کاج، بابانوئل های کوچک و موزیک بی کلامی که شنیده میشد نزدیک بودن کریسمس رو به مردم گوشزد میکردن.دسامبر سوئد سرد تر از بقیه خواهر و برادر های خودش از راه رسیده بود ولی مردم رمقی برای جشن گرفتن نداشتن.حداقل اینطور به نظر می رسید که زمستان برفیِ امسال، برای مهمان های ناخوانده خودش غافلگیری تلخی درنظر گرفته بود.بکهیون حین قدم برداشتن، از پشت به زنی که مقابل پل چوبی ایستاده بود خیره شد.زنی که تو مدت کمی تونسته بود روال عادی زندگیشون رو بهم بریزه، چشم هاش رو دربرابر حقیقت بازکنه و نقشه بازی رو براشون عوض کنه.نمیدونست ایزابلا وینسلت،زن دو رگه ای که صاحب بزرگترین شرکت ساخت وساز روسیه است چطور و کی پاش به زندگی خانوده بیون باز شد.
_میدونم به باسن خانوما علاقه ای نداری بیون پس دست از خیره شدن به من بردار و بیا جلو!
بکهیون بعد از فرو کردن دست هاش تو جیب کاپشنش، کوتاه خندید وجلوتر رفت.استایل عجیب و کاریزماتیکش رو تو چند ثانیه از نظر گذروند و باخودش فکر کرد که اون جسارت بالایی تو لباسپوشیدن داره.موهای یخی،رژ مشکی کت وشلوار مشکی ای که روی جلیقه وکمربند چرم پوشیده بودعلی رغم سن بالاش، میتونست نگاه هرجنسیتی رو روی خودش داشته باشه.
_چطور متوجه شدی من اومدم؟
_پسر بوی عطرت پرنده های دریایی مهاجر استکهلم رو هم خبردار میکنه چه برسه به من. بوی عطرت طوریه که انگار متعلق به یه نفر دیگست و تو فقط این حس رو برای یه مدت امانت نگه داشتی.شوکه ازچیزیکه شنیده بود سمتش چرخید.نمیدونست از دقتش متعجب بشه یا از امانتی بودن عطر تنش.
_همیشه یه اما پشت حرفات حسمیکنم!شاید نگی ولیمن میفهمم بکهیون.پس بذار احمقانه از قسمت دوم جمله ات بگذرم.
نگاهی به آسمون تیره وکبود انداخت و بی توجه به سوزی که می وزید بالحن آرومی که مدتی پیش از حنجره اش فرارب بود، گفت:
_همین که پات روگذاشتی توسوئد هواش روبرفی کردی. زمستون سوئد هیچوقت دست بردار نبوده ولی امسال بخاطرچیه که اینطور دل گرفته و برفیه؟ایزابلا نیشخندی زد و سیگاربرگش رو آتش زد.نگاه بکهیون روی فندک مشکیش نشست.توجه کردن به جزییات اون زن غیر قابل کنترل بود.
_جنگ های بزرگ همیشه تو سرما و شب اتفاق افتاده بیون. نورسامبریا، جنگ باز پس گرفتن ببنبرگ و جنگ دانمارکی ها و انگلیس ها.*
بکهیون گوش میداد.حس میکرد چیزهای زیادی هست که باید ازاون زن بشنوه ویاد بگیره.پس فقط نگاهش رو به دریاچه ساکت و کم آب روی پل داد و دفترچه نوت برداری ذهنش که درحال خاک خوردن بود رو باز کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/291773897-288-k11424.jpg)
YOU ARE READING
Jung (정)
Fanfiction"_ میدونی پسرجون...هرکسی یه جوری میبوسه.یکی میبوسه که بوی وجودش رو نفس بکشه.یکی میبوسه که از بودنش مطمئن بشه.یکی هم میبوسه که بوسیده باشه دیگه.حالا بگو ببینم تو کدومش بودی؟" "_ نه آجوشی. این دفعه اونی که بوسید و رفت و دور لباش رو هم پاک کرد...