جولیا با لحن سرخوشی گفت و زیر بغل کلارا رو گرفت و اون رو لبه استخر برد.کلارا مقاومت میکرد ولی وزن زیادش برای برتری قدرت جولیا کافی بود.
دست هاش رو بهم کوبید و توجه ها رو سمت خودش جلب کرد.یونگ با حالت نمایشی رو به معشوقه افسونگرش تعطیم کرد و خندید.
_امروز شاهد بزرگترین نمایش تاریخ خواهیم بود.دردونه امپراطوری آلبین موریسیون و البته معشوقه قدیمی ایزابلا وینسلت قراره به طرز غمیگینی به آغوش مرگ گره بخوره. درست چند متر اون طرف تر از جشن خوانواده اش، درحالی که داره تو آب خفه میشه و این بار کسی نیست که برای دیدنش بیاد...آآآآ! چه غم انگیز!
به حالت نمایشی ناراحت شد.کلارا که بی صدا اشک میریخت و پلک هاش رو روی هم میفشرد با صدای خش داری گفت:
_تو حق نداری برای مرگ و زندگی بقیه تصمیم بگیری!اصلا دردت چیه جولیا؟ چی میخوای که نداری؟
جولیا شوکه خندید و انگشت اشاره اش رو سمتش گرفت.
_اوه...من چی میخوام؟!
بلند تر خندید.طولانی و عجیب.هوا سرد بود و قهقه ترسناک جولیا که با سوز هوا آمیخته میشد لرز به تن کلارای باردار میانداخت.میتونست بی قراری های دخترش رو حس کنه. دستش رو روی شکمش گذاشت و سعی کرد دختر بی گناهش رو آروم کنه و بهش اطینان بده که مادرش همینجاست!هرچند ضعیف و ناتوان.کاش چشم هاش رو باز میکرد و از کابوس بیدار میشد.اما خودش هم میدونست که گوشه ای از ذهنش همیشه منتظر این اتفاق بوده.
_تو بگو خواهر کوچولو! بگو چی نداشتی تو زندگیت؟چی نیاز داشتی و برات فراهم نشد؟ کی مریض بودی و بهت توجه نشد؟ کی محبت خواستی و بهت داده نشد؟ کی "من" بودی و زندگی کردن ازت گرفته نشد؟! تو بگــــــو کلارا موریسیون!
جولیا نفس نفس میزد.به صورت اشکی خواهرش خیره شد.از خشم و بغض میلرزید.اون واقعا گناه داشت ولی کلارا نباید تاوان اشتباهات بقیه رو پس میداد.
_مــن...
_خفه شو! بذار من بگم...هیچ وقت! تو همیشه هرچیزی میخواستی داشتی.زیبایی،عشق، زندگی و حالا هم این ثروت بزرگ.انگار فقط بدنیا اومدی که من رو نابود کنی. تو حتی به دوستی سه نفره ما هم رحم نکردی و ایزابلا رو عاشق خودت کردی!
فریاد های جولیا اجازه صحبت کردن به هیچکس رو نمیداد.حتی یونگ که برای آروم کردنش قدمی برداشته بود عقب رفت و فقط نگاه نفرت انگیزش رو حواله همسرش کرد.خوب میتونست معشوقه اش رو درک کنه.اون هم مثل جولیا خلاء های عاطفی زیادی داشت که پر نشده و صرفا با گرد و خاکی از حسادت پوشیده شده بودن.
یونگ از شروع زندگیش به دنبال راه فراری بود برای گذشتن از اون ازدواج اجباری و سیاسی.ازدواجی که نه تنها نتونست مانعش بشه بلکه مجبور بود ثمره ای از ازدواجش بوجود بیاره و وارث هایی برای خانواده آسیاییش به جا بذاره. امپراطوری بزرگ آلبین موریسیون تو کشور سلطنتی و معماری سوئد محبوبیت کمی نبود که به گوش کسی نرسیده باشه....اجبار های زندگیش اون رو وادار کردن به بد رفتاری با خانواده اش و خیانت به همسرش با کسی که اون هم از اون زن متنفر بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/291773897-288-k11424.jpg)
YOU ARE READING
Jung (정)
Fanfiction"_ میدونی پسرجون...هرکسی یه جوری میبوسه.یکی میبوسه که بوی وجودش رو نفس بکشه.یکی میبوسه که از بودنش مطمئن بشه.یکی هم میبوسه که بوسیده باشه دیگه.حالا بگو ببینم تو کدومش بودی؟" "_ نه آجوشی. این دفعه اونی که بوسید و رفت و دور لباش رو هم پاک کرد...