بارون بوی تورو می‌داد

592 61 30
                                    


من در این حسرت که کی بال و پر باید بسوزم
او در این سودا که من، پا تا بسر باید بسوزم
سوختن، خاکستر جسمم به پای شمع ریزان
ماه من، روشن بگو گر بیشتر باید بسوزم
دیگران یک جسد می‌سوزند، اما از نگاهی
با که بتوان گفت عمری بی‌خبر باید بسوزم
من که در خلوت چو شمعی بیصدا بودم فروزان
با هیاهو، زین پس، در رهگذر باید بسوزم
اتش عشقش، شراری در دلم افکند پنهان
تا دلی در سینه دارم زان شرر باید بسوزم
تا مگر از دور ببینم، چهر مهر آسای ماهی
چون ستاره صبح، هرشب تا سحر باید بسوزم
قسمتم این بود زان خوان پیش و کم باید بسازم
آتش افتادم بهستی خشک و تر باید بسوزم
عبرت عشاق شد، پروانه خوش در جانگدازی
نیستم، کمتر ز پروانه اگر باید بسوزم
دودم از سر می‌رود، ور اشک غم آلوده، دامانم
روز و شب اینسان، چو شمع محتضر باید بسوزم
بت از شرط دب، طول سخن در عشقبازی
مختصر باید بسازم، "مختصر، باید بسوزم!"
 
********
بارون بوی تورو میده!
 
۱۸۰۰ سال بعد:
زمان حال سال ۲۰۲۰:
 
مدت‌ها از مردن افسانه‌ی المپیوس گذشته بود.
جنگل ها عوض شده بودند، کلبه های چوبی تبدیل به آسمون خراش های بزرگ شده بودند...حیوانات تغییر کرده بودند...و افسانه ها داخل تاریکی گم شده بودند!
۱۸۰۰ سال... گفتنش شاید چند ثانیه زمان می برد اما گذر کردن ازش خیلی طول کشیده بود!
تجربه دیدن مرگ انسان هایی که تولدشون رو دیدی و دیدن عوض شدن خاک مکان هایی که شاهد ساخته شدن اونها بودی.
زمان! دیدن مرگ زمان! چیزی که خدایان هیچوقت با اون روبه رو نشده بودن. اما حالا مدت ها بود جمع کوچیک حلقه این رو تجربه کرده بودند.
چیشده شده بود؟ بر سر خدایان المپ چی اومده بود؟!
بعد از مرگ المپ، دین های متفاوتی به دلايل متفاوتی شکل گرفته بودند.
اما این مهم نبود! چیزی که مهم بود...
افسانه ها بودن! افسانه هایی که داخل سایه بودن و با مرگ المپ از سایه بیرون اومده بودن تا کسی که یک افسانه رو کشته به مرگ محکوم کنند...
تا کسی که به انسان ها قدرت انتخاب و جنگیدن به جای ترسیدن رو یاد داده به آتش بکشند!
تمام دنیای سایه تمام مدتی که گذشته بود جنگیده بودند تا تهیونگ و فرزند اون با المپ بمیره!
۱۸۰۰ سال بود که جیمین و ویرجینیا داشتن تلاش میکردند با جنگیدن جسم اون دونفرو نجات بدن.
جیمین وقتی از دنیای زیرین رفته بود. تونسته بود تهیونگ رو نجات بده.
اما اینبار اون آفرودیت نبود، پسر زئوس نبود، عشق خدای مرگ نبود.
اینبار فقط شیطان بود! نه مثل شیطان های دیگه...
 شیطانی که انسان رو پرستش میکرد و افسانه ها رو می‌کشت...
تهیونگ هیچوقت نگفت جونگکوک رو یادش هست یا نه، سکوت کرده بود! تمام این سالها سکوت کرده بود.
فقط وقتی چشم هاش رو باز کرده بود بچه ای که متولد کرده بود به آغوش کشیده بود و برای اون اسم انتخاب کرده بود.
و بعد از اون دیگه نه تهیونگ همون خدای همیشگی بود، و نه جیمین میتونست همون دوست همیشگی باشه!
هیچکس چیزی نمی پرسید، هیچکس نمی خواست بدونه.
گذشته داخل گذشته مونده بود و با زمان داخل وجودشون دفن شده بود.
داستانی که بین اونها بود داخل همون گذشته رها شده بود تا زمانی که تهیونگ خودش تصمیم به نوشتن ادامه اون کنه.
انگار جهانی داخل وجود تهیونگ تصمیم به خوابیدن گرفته بود! شاید تقصیر خدای شهوت هم بود، اون با کشیدن گل اسمرالدو کنار جسم نیمه جون اون خاطراتش رو ازش گرفته بود...اما انگار روح تهیونگ با اون خاطرات مرده بود.
 
جیمین با فرو رفتن داخل وان آب سرد نفسش رو بیرون داد و به لرزش اندامش بی توجهی کرد.
سرش رو به لبه ی وان تکیه داد و خیره شد به پولاروید بین دست هاش :
_ از خدای شهوت المپیوس، به شیطان افسانه های زمین! مقصرش کی بود یونگ؟!
 
فندک رو زیر عکس محو داخل دستش گرفت و گذاشت تا اشک هاش داخل وان بریزند.
غمگین بود! قرنها بود که غمگین بود.
 آب سرد باز بود و داشت از وان سرازیر میشد اما برای اون مهم نبود، چون وجودش داشت می سوخت!
 
می‌گفتند وقتی کسی که دوست داری رو ترک میکنی بخشی از اون با تو می مونه، بخشی که با جیمین مونده بود آتش خدای آتش بود که درونش شعله می‌کشید!
آتش درد، پشیمونی، غم...ناراحتی و سکوت این قرن‌های دوستش، آتش تنهایی و عذاب وجدان، آتش انتقام!
با سوختن نیمه ای از عکس، جیمین اون رو رها کرد و با درد دستش رو به صورتش فشرد و شروع به هق زدن کرد.
دنیای اون مرده بود. المپیوس مرده بود...آفرودیت، مرده بود! وولکان، مرده بود! همه چیز مرده بود.
و غم اینکه هیچوقت نمی‌تونست برای مرگشون سوگواری کنه داشت وجودش رو می‌خورد.
کم کم بدن لرزونش زیر آب فرو رفت و هق هق هاش داخل آب خفه شد.
هکاته از گوشه ی تاریک حمام به این تصویر زل زده بود.
نگاه سبزش روی قطرات آب سرازیر خشک شده بود:
_اینبار می‌خوام تو خوشحال باشی اسمودئوس. من آینده رو دوباره دیدم...ولی یکبار دیگه سکوت می‌کنم جیمین. چون یک جایی داخل آینده، تو داخل همین وان داشتی داخل خنده هات غرق می‌شدی!
 
از چشم مجسمه‌ای که گوشه ی حمام بود اشک‌های رنگی‌ای شروع به چکیدن کردند.
جیا اما در سکوت خودش رو در آغوش گرفت‌.
اینبار وحشت زده نبود، نگران نبود، پشیمان نبود، انگار زمانی که داخل زمین سپری کرده بود و دیدن زندگی بی ارزش انسان ها ازش موجود جدیدی ساخته بود.
زمزمه کرد:
_ داره برمی‌گرده جیمین. مرگ! مرگ داره به زندگی بر می‌گرده.
برگشت و به آینه نگاه کرد، جایی که تصویرخدای شب بود‌.
لب زد:
_ و من کاری نمی‌کنم! بخاطر تو پدر.
و همون لحظه نیمی از چهره‌ی جین مثل مجسمه ها ترک خورد...
دختر بغضش رو فرو داد و از آینه چشم برداشت.
زندگی کوتاه بود، برای جیا زندگی کوتاه تر از این بود که بخواد هنوز هم با سرنوشت بجنگه!
 ************
 
 
 روی پشت بوم یکی از بلند ترین ساختمون ها ایستاده بود و بالهای سیاه رنگش باز کرده بود.
باد خاکستری موهاش رو به بازی گرفته بود  و جنگل مه گرفته چشم هاش خیره بود به شهر شلوغ مقابلش .
نگران دیده شدن نبود، خیلی وقت بود می دونست تا وقتی که خودش نخواد کسی جز بچه ها اون رو در این کالبد نمی بینند.
و بچه‌ها، بچه‌ها انقدر پاک بودند که تنها از روی بالها اون رو قضاوت نکنن!
با حس نگاه سردی  روی تنش چرخید، اما با  پشت بوم خالی روبه رو شد. نفسش رو خسته بیرون فرستاد و دوباره به شهر خیره شد. هرچقدر بیشتر نگاه می‌کرد بیشتر غرق می‌شد!
انگار که بخشی ازش داخل پیچ و خم خیابون های سئول جامونده بود.
آسمون کم کم داشت ابری میشد، و خیلی زود قرار بود بارونی بشه.
اینبار با پیچیدن عطر پری ها داخل بینیش اخمی کرد و برگشت که با چهار پری مبارزه‌گر روبه رو شد.
چهار مردی که با عطر زننده ای از جادو پر بودند و با چشم هایی پر از نفرت به اون نگاه میکردند.
یکی از پری‌ها فریاد کشید:
_تو همونی نه؟!
و تهیونگ بی اراده پوزخند زد:
_کدومش؟ عامل مرگ افسانه ها؟ قاتل دوستانم؟ شیطان؟
 
مرد غرید:
_ کسی که یک بی ریشه رو متولد کرده!!!
قبل از اینکه بتونه حرف دیگه ای بزنه، تهیونگ درست چندسانتی صورت اون قرار گرفت و با گرفتن گردنش غرشی کرد:
_ راجب پسر من درست صحبت کن!
 
سه نفر دیگه ای که با مرد بودند خواستن قدمی بردارن که تهیونگ بالهاش رو باز کرد و  با سخت شدن بالهاش، پرهای اون شبیه به تیرهای آهنینی درون جسم پری ها فرو رفت و خون اونها رو در هوا پخش کرد.
از بالهاش بجای پرتاب خنجر استفاده کرده بود!
 
پری مرد با دیدن این صحنه با ترس زمزمه کرد:
_تو...تو، چی هستی؟!
خدای زمین چشم های سرد و خاکستریش رو به مرد داخل دست هاش داد و زمزمه کرد:
_اسم من کیم تهیونگه، شیطانی که خدای شما بود!
دنبال من بودی نه؟!
مرد میتونست ترک های عجیب و سیاهی که روی گردن تهیونگ می اومد  ببینه.
اما بی توجه به ترسی که حس می‌کرد ، مچ دست های دور گردنش رو فشرد و غرید:
_برای تو پیغامی دارم!  دنیای ما هیچوقت پسرت رو به رسمیت نمی شناسه تهیونگ! چون اون...معلوم نیست از چه نسلیه!
خدای زندگی حتی به خودش زحمت پوزخند زدن هم نداد.
داستان تکراری و هزارساله پری ها.
لب زد:
_ المپ هم روزی راجب من همین تصمیم رو گرفت...
بعد خم شد و کنار گوش های پری زمزمه کرد:
_برای همینم مرد!
 
قبل از اینکه مرد فرصتی برای حرف زدن پیدا کنه، تهیونگ قلبش رو از سینه بیرون کشید و گذاشت تا خون اون پیراهن حریر و جین روشنش رو کثیف کنه و حتی به چشم های خاکستری‌ش رنگ بده.
بعد برگشت و بی توجه به پشت بوم غرق خون، به انتهای شهر خیره شد.
هیچکس، هیچ چیز، هیچ افسانه ای! حتی به خودش اجازه نمیداد پسرش رو ازار بده.
فقط برای این زنده بود.
بارون نم نم شروع به باریدن گرفته بود، خدای زندگی آخرین نگاهش رو داخل پشت بوم چرخوند و بعد بی توجه به جسم غرق خون موجودات زیرپاهاش چشم بست؛ دست هاش رو باز کرد، و خودش رو رها کرد.
از حرف‌های تکراری پری‌ها و افسانه‌ها از داستان‌ها و از نگرانی هاش، از دنیای تلخ پشت سرش!
جسمش از روی پشت بوم رها شد با سرعت زیاد سقوط کرد.
باد از بین لباس های حریرش رد شد و موهاش رو به حرکت در اورد. سرما تن گرمش رو در برگرفت و خنکای باد بین انگشت‌هاش لغزید.
و درست قبل از به زمین خوردن، بالهاش یکباره بازشدند اون رو نگه داشتند.
پاهاش زمین سخت رو لمس کردند اون شروع به قدم زدن بین انسان هایی کرد که  نمی دیدنش.
نم بارون آروم روی صورتش می ریخت و قطرات خون رو روی پوستش حرکت میداد.
قلب تهیونگ حس سنگینی داشت، مدت ها بود این حس رو داشت...
انگار چیزی رو گم کرده بود، انگار چیزی از وجودش کم شده بود. هربار که قلب کسی رو بیرون می‌کشید بیشتر و بیشتر حس می‌کرد گمشده!
با رد شدن از کنار شخصی،حس کرد وجودش لرزید.
بوی آشنایی درون بینیش پیچید که نمیتونست اون رو تشخیص بده.
برگشت و با شخصی روبه رو شد که درست مخالف اون بود.
جین زاپ دار مشکی رنگ، لباس توسی، دستی کاملا تتو شده از کلمات و اشکال، با کلاهی که روی صورت اون سایه می انداخت.
پسر هم چرخیده بود و داشت بهش نگاه می‌کرد.
تهیونگ متعجب شد، لب زد:
_منو می‌بینه؟!
اما تنها واکنشی که از اون شخص دید لبخند نیمه ای بود که خال پررنگی زیر لب های اون رو به نمایش کشید‌.
و بعد پسر چرخید و بین جمعیت گمشد.
خدای زندگی هم بعد از چند لحظه چرخید و به سمت خونه حرکت کرد...حس عجیبی داشت.
 امروز... بارون حس عجیبی داشت!
*********
جیمین با تکیه به در اتاق به پسر روی  تخت خیره شده بود و با لبخندی  نگاهش میکرد.
جیا کنار اون ایستاد و زمزمه کرد:
_خوابه؟
خدای شهوت "هومی" گفت که دختر ادامه داد:
_باید یچیزی بهت بگم.
جیمین بی توجه زمزمه کرد:
_ چیشده؟!
اما نگاهش رو از پسر جوون مقابلش برنداشت.
جیا کمی من‌من کرد، اما باید تا قبل از برگشت تهیونگ به جیمین می گفت. پس لب زد:
_ آینده رو دیدم...
خدای شهوت لرزید، قلبش تیر کشید و وحشت درون سلول هاش جریان گرفت.
اما چشم هاش رو به هم فشرد و با فرو دادن بغضش سعی کرد چیزی از حال درونیش بروز نده.
پرسید :
_ یونجون؟!
جیا نگاهی به پسر خوابیده روی تخت انداخت و ادامه داد:
_ نمی‌دونم! اما...اون داره برمیگرده!
 
جیمین نمیخواست چیزی بشنوه...همین حالا هم متوجه بود "اون" کیه و اخطار جیا خبر از چه داستانی میده.
 نباید تکرار میشد! لب زد:
_ جلوش رو بگیر هکاته...
ویرجینیا چشم هاش رو بست و نفس گرفت، برای مقابل این مرد ایستادن آماده بود:
_دوباره خاطراتش رو گرفتیم...باشه! بهت حق می دادم! اون برای حلقه بهش چیزی رو گفت که باعث شد از خودش و تمام وجودش دست بکشه...باشه! اما حق داره ببینتش...
جیمین چرخید و با صدای خفه ای برای بیدار نکردن یونجون غرید:
_ گفتم جلوش رو بگیر!
جیا اینبار چشم باز کرد و با براق شدن نگاهش غرید:
_ نمیتونم! دیگه نمیتونم!
آتش یونگی با تو مونده؛ میتونی با آب ساکتش کنی آره.
اما از اون، پسرش، عشقش، و مرگش با تهیونگ مونده!
دیگه نمی تونم جلوشو بگیرم! توام بس کن...
 
قطره اشکی بی‌اختيار از چشم های خمار جیمین چکید:
_ نزار دوباره تکرار بشه جیا، نزار بازم عاشقش بشه! نزار باز بمیره.
جیا ترس های دوستش رو می فهمید، اما نمیتونست بهش از آینده ای بگه که خودش هم راجبش اطمینان نداشت.
 جواب داد:
_اون خودش رو می شناسه جیمین.راحتش بزار! بزار انتخاب کنه.
خدای شهوت به در تکیه داد و نفسش رو با درد بیرون داد، بالاخره باید تسلیم میشد.
یکسال؟ده‌سال؟ صد‌سال؟ هزار‌سال؟ جیمین خیلی وقت بود اونو از روبه رو شدن با گذشته دور کرده بود، دیگه نمی‌تونست کاری کنه:
_چقدر زمان داریم؟!
 
هکاته نگاهی به هوای بیرون انداخت و بعد سری تکون داد:
_نمیدونم...بارون شروع شده!
جیمین خیره شد به پنجره و هوای گرفته ی شهر، لب زد:
_چرا بهم نگفتی؟
جیا لبخند غمگینی زد و با نگاهی به پسر تهیونگ که روی تخت خوابیده بود جواب داد:
_چون حق دارین خوشحال باشین، دیگه فرار نکن پارک جیمین. دیگه اتاق های چاپخونه رو قفل نکن! اینجا المپ نیست، اینجا دیگه قانونی برای نفس کشیدن نیست، اینجا دیگه کسی محکوم نیست به دوست داشتن، اگر نخواست ازش دست می‌کشه!
 
صدای شخص سومی داخل سالن پیچید:
_عمو؟ عمه؟ چیزی شده؟
هردونفر سمت اتاق چرخیدند و با دیدن پسری که روی تختش نشسته بود جا خوردند.
جیمین اشک هاش رو پاک کرد و وارد اتاق شد، با لبخند پرسید:
_بیدارت کردیم؟
یونجون لبخند مهربونی زد و با خنده گفت:
_ نه، تقریبا عادت کردم، همیشه تو یا بابا توی خواب بهم نگاه می کنین.
جیمین با غرغر نالید:
_و تو همیشه اینو می دونستی؟
یونجون سری تکون داد و خودش رو داخل بغل جیمین جا داد:
_ آره، ولی اگر بهت می گفتم دیگه نمی اومدی...
جیمین با محبت خندید و روی موهای اون رو بوسید.
چطور میتونست این پسر دریایی لوس رو دوست نداشته باشه؟ اون خود آرامش بود!
پسر آفرودیت و هادس... پسر متولد شده از خون تهیونگ!
کسی که جیمین هرگز فکر نمیکرد تک تک دقیقه های بزرگ شدنش رو با اون نفس بکشه و انقدر وابسته بشه به بودنش.
برای اولین بار با دیدن پس داخل آغوشش خوشحال بود از عشق بین اون دونفر.
نگاهش بی اراده بالا اومد و داخل اتاق چرخید.
تمام دیوار های اتاق یونجون پر بود از نقاشی های مختلف و کتاب های تاریخی.
جیمین توی این مدت کتاب هاو عکس های زیادی از افسانه ها چاپ کرده بود، تهیونگ نقاشی کشیده بود و جیا دارو ساخته بود.
هرسه تلاش کرده بودن افسانه ها رو جایی درون خودشون و با گذر زمان داخل چیزهای دیگه زنده نگه دارن.
و یونجون...
یونجون از وقتی که به سن انسان ها ۱۰ سالش شده بود،یعنی ۱۰۰۰ ساله شده بود.مجسمه ساخته بود.
جسم داده بود به تصویرهای مرده ی سه نفر دیگه و حالا اتاقش شبیه به موزه ی های هنری بود...
شبیه قبرستانی که بوی زندگی میداد!
یونجون ناگهان خودش رو از بغل جیمین بیرون کشید و با نگاهی به بیرون اتاق زمزمه کرد:
_بابا؟!
نگاه خدای شهوت بالا اومد و با گرفتن رد نگاه پسر روی دوستش نشست.
روی دوستی که خیس از بارون و خون پری ها بود.
تهیونگ، بی توجه به نگاه اونها وارد اتاق شد و روی تخت نشست و گذاشت تا پسرش خودشو داخل اغوشش جا بده با به ریه کشیدن عطر رز سرمست بشه.
یونجون شب های زیادی با عطر پدرش خوابیده بود.
یادش بود که وقتی کوچیک تر بود چقدر عمو و عمه اش تلاش میکردند از تاریخ های خدایان  و اتفاقات اطرافش دورش کنند اما پدرش برخلاف اونها براش واقعیت ها رو می گفت.
در اصل، یونجون با واقعیت های ترسناک بزرگ شده بود اما یاد گرفته بود چطور زندگی رو با ترسناک بودنش دوست داشته باشه! درست همونطور که یادگرفته بود پدرش رو با ترسناک بودنش دوست داشته باشه.
پس از عطر خون پری ها روی لباس پدرش نه می ترسید و نه غمگین می شد. فقط اون رو پس میزد و بوی رز رو از بین اونها بیرون می کشید تا اون رو نفس بکشه.
 
تا وقتی پدرش اونجا بود، سالم بود و زخمی نداشت هیچ چیزی برای اون مهم نبود.
تهیونگ موهای پسر بچه رو بوسید و آروم زمزمه کرد: تولدت مبارک مانیام...
 
مانیا...یونجون با شنیدن این اسم از ته دلش لبخند زد.
پدرش اینطوری صداش میکرد، مانیا!
دیوونگی، شیدایی...
داستان پشتش رو نمی‌دونست، ولی تا وقتی پدرش به اون می گفت مانیا،یعنی اون حاصل دیوونگی پدرش بوده!
شاید پشت این داستان چیز بیشتری بود اما این اسم بهش حس ارامش میداد. حسی که دیوانه وار یونجون رو به زندگی داخل چهار دیواری اتاقش وابسته می‌کرد‌.
 
جیمین با شنیدن کلمه ی "تولد" نگاه دلخوری به جیا انداخت و بعد با ناراحتی از دوباره فراموش کردن تولد پسر غر زد:
_اسم اون یونجونه! قرار شد کامل  صداش کنیم!
مانیا خندید و بی توجه به غرغرهای عموش خودش رو بیشتر داخل آغوش پدرش غرق کرد و جواب داد:
_ بخاطر اینکه تولدم رو فراموش کردی نمیخواد اسمم رو عوض کنی، اگر اعتراف کنی ناراحت نمیشم هیونگ‌
 
جیمین خندید و به حالت تسلیم دست هاش رو بالا برد:
_خیلی خب قبوله من یادم نبودم! ولی بازم نمیتونه اینجوری صدات کنه...
 
بعد از جا بلند شد وچرخی داخل اتاق زد.
 نگاهش رو گذرا داخل اتاق چرخوند و محو داخل افکارش پرسید:
_هرچند از اولم اسمت رو مانیا گذاشت. راستی امسال چندسالت می شد؟ اخرین بار با جیا حساب کرده بودیم
 
جیا با این حرف چشم بست و سمت پنجره چرخید اما جیمین متوجه اون نشد.
: اوممممم تا اونجا ۱۳۰۰ سال... ۲۰۰ سال هم بعد از اون...بعد هم که...
 
ناگهان وسط اتاق ایستاد و ماتش برد.
زمزمه کرد:
 _1800سال!
 
انگار زمان ایستاد، انگار خدای شهوت برگشت به زمانی که جسم مرده ی دوستش رو از رودخونه ی مرگ بیرون کشیده بود.
 
" وقتی بیدار شه دیگه تنش بوی تورو نمیده...
مثل اون منتظر باش...۱۸۰۰ سال براش انتظار بکش!
تا زمان بالغ شدن دهمین نفر از حلقه منتظرش باش...
نمیزارم ببینیش، نمیزارم لمسش کنی، نمیزارم عاشقت باشه! دیگه نمیزارم اونو ببری."
 
امسال تولد ۱۸ سالگی پسرش بود!
نگاه جیمین روی چشم های آبی مانیا نشست که داشت به اون نگاه میکرد.
چشم هاش شبیه اون بود نه؟! زیادی شبیه اون بود.
اگر میومد دنبالش تا پسرش رو ببره چی؟!
امسال، مشخص می شد که اون کیه! اگر متعلق به اون بود چی؟!
نگاهش رو سمت هکاته چرخوند و اولین مکالمه ای که بعد از به زمین اومدنشون با اون داشت به یاد اورد:
_اون بچه...چیه جیا؟!
_نمیدونم جیمین! اون...آینده اون هیچ چیزی نیست...اون هیچ عطری نداره...من نمیدونم اون چیه!
 
چشم های جیمین سیاهی رفت، اگر باید رهاش می‌کردن چی؟
سر تهیونگ هم درد میکرد، تولد ۱۸ سالگی پسرش بود و حالا...
اگر بازهم هیچ نشانی از هیچ افسانه ای نداشت؟!
اگر اینبار مجبور میشد پسرش رو با افسانه ها رو به رو کنه ؟!
تهیونگ حس مرگ داشت.
تصویر های محوی جلوی چشمش بودند و صداها داخل سرش می چرخیدند.
کسی داخل سرش فریاد کشید:
_ المپ با من میمیره‌ تا داستان من تکرار نشه!
نه...داستان اون با پسرش تکرار نمی شد!
مانیا اما بی خبر از  حال سه نفر داخل اتاق با خنده زمزمه کرد:
_ الان میتونم بهت نشونش بدم بابا!
تهیونگ متعجب سربلند کرد و  زمزمه کرد:_چی؟!
 
پسر از جا پرید و با کنار زدن ملافه های تخت جعبه ی بزرگی از زیر تخت بیرون کشید.
بعد نگاه آبی رنگش که گه گاهی سبز میشد به پدرش داد و با ذوق عجیبی لب زد:
_ از وقتی بچه بودم، برای تولدم یک هدیه خاص داشتم، اما اجازه نداشتم تا ۱۸ سالگی به تو نشونش بدم بابا!
آخرین هدیه های من گل هایی خاص بودن، از دسته چیزهای که عمو جیمین نمیخواست من داشته باشم، چیز هایی از افسانه ی المپ! چیزهایی از مراسم معرفی‌‌...
 
نفس جیا داخل سینه اش حبس شد و حس کرد که از وحشت درحال مرگه.
با خودش فکر کرد که مبادا پری ها تمام این مدت به مانیا طلسم داده بودند؟
چطور هیچوقت متوجه نشده بود؟ چطور شک نکرده بود؟
چطور انقدر حواس پرت بود؟ اگر بهش از جونگکوک گفته بودن؟ یک نفر تمام این مدت بی خبر به اون نزدیک شده بود؟!
با ترس نگاهی به جیمین انداخت که با دیدن چشم های بنفش و یخ بسته اش جا خورد.
مانیا نگاهی به چشم های پدرش انداخت که درد ناگهانی ای رو داخل سینه ی تهیونگ ایجاد کرد.
"چرا چشم های مانیا ناگهان انقدر اشنا و انقدر غریبه به نظر میومدن ؟!"
 
یونجون زمزمه کرد:
_ چیزایی که اسمرالدو بهم داده.
 
تصویری جلوی چشم های خدای زندگی روشن شد و باعث شد داخل یک لحظه ای پیچک های رز دور تا دور اتاق رو بگیرن.
پیچک هایی که خبر از احساساتی شدن ناگهانی خدای زندگی میدادند!
 
" اسم این اسمرالدو عه
این گل توعه، اگر فرزندی داشتم، بهش از عشق ماه و خورشید میگم...هرشب قبل خواب اون به ماه زل میزنه و با هر طلوع به خورشید...
بهش میگم ارتمیس بجای تمام المپیوس من رو دوست داشت و برای من تلاش کرد.
منم به اون یاد میدم چطور کسی رو دوست داشته باشه جین! قول میدم این گل مورد علاقش باشه"
 
نفس حبس شده ی تهیونگ رها شد و قطره اشکی از چشمش  چکید.
مانیا بی‌خبر جعبه رو باز کرد، داخل جعبه پر بود از گلهای اسمرالدو و ققنوس و کتاب های دست نویس با مهر خدای ماه.
 
جیا با دیدن محتویات جعبه ، با زانو روی پارکت های اتاق فرو اومد و با بهت و بغض هق زد:
_پدر؟!
نه هرکسی...ماه به مانیا نزدیک شده بود!
جیمین مات شده لب زد:
_اما اون...خیلی وقته مرده!
مانیا متعجب نگاهی به افراد داخل اتاق انداخت و با برداشتن برگه ای از روی جعبه بلند شد:
_ چیزی شده؟
 
جیا با گریه پرسید:
_ بهم بگو...اسمرالدو چه شکلیه مانیا؟
 
یونجون لبخندی زد و با لمس کردن یکی از نقاشی هایی که کشیده بود زمزمه کرد:
_چشم ها و موهای مشکی رنگی داره، عادت داره از خودش تعریف کنه و همیشه مقابلش آیینه است!
حتی روی پیشونی‌اش میتونی طرح ماه رو ببینی.
جیا با مطمئن شدن از اینکه اون جین بوده سرش رو به دیوار تکیه داد و شروع به گریه کرد.
تهیونگ اما لبخندی زد و زمزمه کرد:
_ یادته برات داستانی گفتم یونجون؟! راجب عشق ماه و خورشید؟
یونجون سری تکون داد که تهیونگ ادامه داد:
_اون داستان واقعیه!
کسی که تو دیدی عموی تو بود...خدای ماه جین، اسمرالدو، نماد گلی که تو دوستش داری.
 
جیمین هم با تیکه به دیوار روی زمین نشست و به پنجره و بارون خیره شد. امروز روز وحشتش بود!
تولد مانیا، خبر برگشت گذشته، و حالا تهیونگ... تهیونگی که یادش بود.
گذشته رو یادش بود!
 
مانیا با چشم های درشت شده داشت به پدرش نگاه می کرد. تاریخ المپ...چطور خدای ماه عموی اون بود؟!
اون پدر هکاته و خدای مرگ بود! اون همسر خورشید بود!
قدمی جلو گذاشت و بعد با بهت زمزمه کرد:
_ پس، خدای خورشید، نامجون بود، کسی که گل ققنوس نماد اونه...
عموی واقعی من...و تو، پسر زئوسی!
 
تهیونگ بی هیچ حرفی فقط به پسرش نگاه می کرد.
۱۸ سالگی اون...روبه رو کردن اون با افسانه ها!
شاید خیلی هم دیر کرده بود برای گفتن داستانش.
مانیا لب زد: آفرودیت...
برای لحظه ای چشم های تهیونگ درخشید.
آفرودیت...چقدر دلش برای این اسم تنگ شده بود!
پسر، برگه ی بین دست هاش رو جلو برد و زمزمه کرد:
_این... این برای توعه پدر، برای آفرودیت!
 
تهیونگ برگه رو از دست پسرش گرفت.
جیمین خواست به سمت خدای زندگی بره که دستش توسط جیا گرفته شد:
_نرو...من میدونم اون چیه
 
نگاه خدای شهوت به دختر کنارش دوخته شد که جیا با بغض لب زد:
_ اون آخرین هدیه ی من به برادرم بود
من عکس ها و نقاشی های یونجون رو براش می فرستادم.
اما برای آخرین بار...
 
جیمین با ترس و تردید لب زد:
_ اون چیه ویرجینیا!
 

The Last Legend Where stories live. Discover now