من باختم! بازم عاشقتم هادس

112 41 27
                                    

(اتفاقاتی که الان می‌خونید همزمان داخل ماز و داخل دنیای آدما داره اتفاق می‌افته)

یونجون چشم هاش رو بست و دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد، فریاد نه گفتن سوبین داخل فضا پیچید و همزمان، رگه‌های دردناکی دورتادور گردن مانیا به وجود اومد و سایه اطرافش با درد عجیبی به بدنش نفوذ کرد.

******

جیمین عکس‌هارو به درخت کریسمس آویز کرد و بعد با ذوق فراوانی به آغوش یونگی برگشت:

_ به نظرت عالی نشدن؟

یونگی" هومی کشید و پیشونی اون رو بوسید:

_ به زودی شمارش سال نو شروع میشه چیم

بعد سرش رو روی شونه جیمین گذاشت و لب زد:

_ پس بیا تورو به خودم برگردونم اسمودئوس

جیمین خندید:

_ وایسا ببینم، الان بهم گفتی چی؟

***********

چشم‌های مانیا تماما سیاه شد و فشرده شدن قلبش رو احساس کرد.

 اماده شد تا سیاهی تمام وجودش رو در بربگیره که ناگهان عطر شیرینی بینیش رو نوازش کرد و نرمی چیزی که دور بدنش پیچیده شده بود باعث شد حس آرامش داخل بند بند سلول‌هاش بپیچه.

_ حق نداری بمیری جئون یونجون

*********

جین سرش رو به شونه نامجون تکیه داد و زمزمه کرد:

_ میشه یه چیزی بهت بگم؟

نامجون عینکش رو کمی جابه جا کرد و بعد اوهومی گفت:

_ هرچیزی که بخوای عشق من

جین لبخند از ته دلی زد:

_ یادته روز اول کتاب صورت های فلکی رو می‌خوندی؟

نامجون سرتکون داد:

_چی‌شد یاد اون افتادی؟

جین عطر شیرین همسرش رو نفس کشید:

_ اگر ما مالک صورت‌های فلکی بودیم، یا جزوی از اون، کدومشون می‌شدیم مونی؟

نامجون لبخند محوی زد:

_ باز چی تو فکرته کیم سوکجین

جین از ته دل خندید، وقتش بود خورشیدش رو پس بگیره!

شمارش سال نو شروع شده بود_

1_۲_۳_۴...

****

زمزمه‌ی همراه با هق‌هق سوبین داخل گوش مانیا پیچید و چشم‌هاش به حالت اول برگشت، سایه داخل جسمش خاموش شد و ترس و ناراحتیش تبدیل به فریاد بلندی شد که همراه با به آغوش گرفتن موجود دوست‌داشتنی داخل بغلش بروز پیدا کرد.

The Last Legend Where stories live. Discover now