day 20

765 167 11
                                    


بعد از یه دیدار پلگرم کننده،اونا به کافه رفتن و سر میزی که پنج روز پیش اونحا نشسته بودن،نشستن.

هوسوک بدون هیچ تردید همه چیز برای یونگی تعریف کرد.

اهمیتی نمیداد که پسر بزرگتر در مورد گی بودنش چه فکری بکنه.اهمیتی نمیداد اگه حرف های نیش داری از یونگی میشنید.ولی یونگی اینجوری نبود.در واقع اون خیلی برای هوسوک ناراحت شد،و ازش پرسید.

+ولی چرا پیش مامانت نموندی؟.....الان احتمالا خیلی حس تنهایی میکنه.

و آهی کشید.

_خب،....

_مامانم گفتم باید با شخصی که میخوامش بمونم و من تورو انتخاب کردم....

و بعد با خجالت روش از یونگی برگردوند‌ و به یه سمت دیگه خیره شد.یونگی واقعا با این حرف پسر جوون تر حس خوبی گرفته بود.هوسوک پیش اون بمونه؟
یجورایی در مورد این که اگه بخوان اینجوری پیش هم بمونن چن اتفاقی میوفته ایده های خوبی نداشت و حس خوبی نداشت ولی همزمان قلب اش پر از حس خوشحالی شده بود.

+من که هیچ مشکلی ندارم.
یونگی با یه خنده ادامسی بزرگ جواب داد و هوسوک هم در جواب خندید.

⁦(╬☉д⊙)⊰⊹ฺ⁩⁦(╬☉д⊙)⊰⊹ฺ⁩

خب،به صورت رسمی این پایان این فیکه (●´⌓'●)⁩

بهرحال امیدوارم از خوندن این داستان لذت برده باشید.⁦(・–・) \(・◡・)/⁩

who are you....?Where stories live. Discover now