<< غریبه >>

11.7K 915 41
                                    

•○ 1|danger○•

با همون سرعتی که در توانش بود دوید تا فاصلش رو از اونها کمتر کنه . کفش های خفه کننده تنگی که با زور مادرش پوشیده بود رو با بدبختی در اورد.

لباس عروس سفیدی که به تن کرده بود مانع تند تر دویدنش میشد و مرد هایی که دنبالش بودن بهش نزدیک میشدن .تنها فکرش فرار از اون مراسم لعنتی بود . صدای مادر و پدرش نزدیک تر شد و استرش هم زیاد . نمیخواست با اون مرد عوضی که هیچی از احساسات حالیش نیست ازدواج کنه .

نفس نفس میزد و لباس های تنش کار رو سخت تر از قبل میکرد . نمیتونست تمرکز کنه ، اشک هاش از روی گونه هاش جاری شد .

یک سال از عمرش رو بخاطر خونوادش برای یه رابطه بدون احساس تباه کرد .پدرش کتکش میزد ، مادرش تهدیدش کرد ، فقط و فقط برای اینکه نمی خواست با کسی که هیچ حسی نسبت بهش نداره ازدواج کنه .

همیشه به هنر و ادبیات علاقه داشت ولی خانوادش نسبت به علایقش بی اهمیت بودن و این خیلی عصبیش میکرد .

نمیخواست مثل بچه های همکارهای پدرش صاحب شرکتشون بشه و اون رو اداره کنه. و فقط بخاطر همین متفاوت بودن توی عقایدش بچه خطابش میکردن.

علاقه به چیزهایی که از نظر عموم مردم حوصله سربره نشان دهنده بچه بودنشه؟!

شاید از نظر خیلی از روشنفکر ها اینطور نباشه ولی پدر و مادر تهیونگ چنین ادم هایی نبودن! اونها مجبورش کردن با پسر بزرگترین سهامدار کره نامزد کنه ، به بدنش بدون اجازه دست بزنه ، بهش تجاور کنه و از همه بدتر امشب باهاش ازدواج کنه.

وقتی از افکارش خارج شد دید لبه لباسش به حصار بغل خیابون گیر کرد و نتونست حرکت کنه. "لعنتی!"

چند بار محکم لباسشو کشید و بلاخره تونست تیکه ای که گیر کرده بود رو پاره کنه و شروع به دویدن کرد . صداها نزدیک و نزدیک تر میشدن ، با عجله اطرافشو نگاه کرد .فقط دنبال یه جایی بود که بتونه توش قایم شه تا دست افراد پدرش بهش نرسن .

سمت چپ ... راست ...حتی اسمون رو هم نا امیدانه نگاه کرد ، هیچ کس و هیچ چیز لعنتی‌ای اون موقع شب توی اون اتوبان نبود که دلش برای پسرک به رحم بیاد .

سمت اتوبان دویید تا به پیاده رو اونطرف بره اما ماشین زرد رنگی با سرعت خیلی زیاد سمتش اومد و ترمز گرفت. اگر فقط سه اینچ جلوتر ترمز میگرفت، حتما تن پسری که مثل مجسمه ایستاده بود د فقط چشمهاشو بسته بود، له میکرد.

بعد از چتد لحظه و درک موقعیتش، وحشت زده سمت در ماشین رفت و به پنجره زد راننده بدونه اینکه نگاهی بهش بندازه شیشه رو پایین داد .

"چیکار میکنی؟ چی میخوای ؟!!"

مرد نسبتا با صدای عصبی و خشنی پرسید .صدا برای تهیونگ خیلی ترسناک به نظر می رسید، اما او وقت نداشت و سریع گفت:

ᴍʏ ᴘʀɪɴᴄᴇꜱꜱ || ᴋᴏᴏᴋᴠWhere stories live. Discover now