part⁹~‌𝐅𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧~

308 94 32
                                    

~کشتی~

دونه های سپید برف
بر سر دریای آبی می‌نشستند

* کشتی آماده حرکته کاپیتان جانگ *

نگاهشو از دونه های برف نشسته بر دریا گرفت و به مرد داد
با تکون دادن سر اجازه حرکت و صادر کرد
هیونگش باهاش حرف زده بود
بدون هیچ ناراحتیئی
گویا خاطرات تلخ گذشته رو فراموش کرده بود

نفسی کشید و دستشو به یقه کت آلمانی بلندش کشید
به پهلو چرخید و روی عرشه ایستاد
دستاشو پشتش گره زد
وقت دریانوردی بود
گنج رو پیدا نکرده بود
ولی ناراحت نبود
از وجود گنج مطمئن بود
فقط باید رمز جمله رو می‌شکست
آخرین نگاهشو به جزیره انداخت و پوزخند زد
-برمیگردم

قفل دستاشو شکست و دستشو به لبه کلاهش کشید
برگشت و سمت اتاقش رفت

•••

~قصر~

آتو بیرون اقامتگاه ملکه ایستاده بود و حتی سوز سرمای تازه سفر کرده بر کشور قادر به شکستن سپر خشک و دفاعیش رو نداشت

درون اقامتگاه،ملکه پشت میز سلطنتیش نشسته بود با پوزخندی گوشه لبش

دالزی با چشم های گستاخ و مرموزش به ملکه ای نگاه میکرد که...

-خیلی عوض شدی رفیق قدیمی

همین جمله برای نشستن پوزخند روی لبای دالزی کافی بود
نگاهی به سرتاپای ملکه انداخت

+تو بیشتر عوض شدی رفیق
نمی‌خوای که بگی دلت برام تنگ شده
قطعا نه؟!
پس چرا منو از زندانم کشوندی اینجا ؟!

ملکه به تمسخر خندید
-مثل اینکه زندان بهت ساخته

+شاید ؟!

با پوزخند و ابروی بالا رفته جواب داد

ملکه پوزخندشو جمع کرد و نفسی گرفت

-اینجایی تا برام از افسانه سلطنتی بگی معشوقهٔ امپراطور سابق

چقدر تلخ و دردناک بود حرف از عشقی قدیمی
چقدر سخت بود یادآوری خاطرات عاشقانهٔ عشقی که نتیجه ای جز غم و مرگ نداشت

دالزی خودشو جمع کرد

+نمی‌دونم از کدوم افسانه صحبت می‌کنی

ملکه اخماشو تو هم کشید و دندوناشو رو هم سایید

-تو آخرین روزای امپراطور سابق در کنارش بودی ، میخوای بگی چیزی راجب اون افسانه بهت نگفته ؟!

~𝚈𝙸𝙽☯︎𝚈𝙰𝙽𝙶~Where stories live. Discover now