{وقتی عاشقش باشی برات مهم نیست کیه یا از کجا اومده
بدون توجه به حرف های دیگران
کنارش میمونی چون تو عاشقشی }
سرش رو روی ران پسر گذاشت و خِرخِر ارومی کرد
امگا درحالی که رو موهای مشکی جفتش رو نوازش میکرد خم شد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
الفا بدون باز کردن چشم هاش دستش رو از بین موهاش بیرون اورد و شروع به بوسیدن انگشت های ظریف و زیبای امگاش کرد .
در اخر بوسه ای کف دستش گذاشت و با گرفتن مچش اون دوباره اون رو روی موهاش برگردوند و چین کوچیکی به بینی گردش داد .
تهیونگ که با حرکت اول پسر قلبش یه تپش رو جا انداخته بود.
با دیدن چین بینی و رایحه خجالت زده الفا بلند خندید
_الفای خرگوشیم خجالت کشیده ؟
الفا سرش رو چرخوند تا با تهیونگ چشم تو چشم نشه به گل های زیبا و ابی رنگی که کل باغ رو پر کرده بودن خیره شد .
_هیونگ ؟
_جان هیونگ ؟
الفا لبش رو گزید تا لبخندش رو از لحن زیبا و عاشقانه امگاش پنهان کنه .
نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد .
_یادته اخرین بار که اوردمت اینجا چی بهت گفتم ؟
حرکت دست امگا متوقف شد .
البته که یادش بود تهیونگ هیچوقت اون روز رو فراموش نمیکرد گریه های الفاش رو زیاد دیده بود
اما هیچوقت نمیدونست دلیل اون اشک ها خودشن
سری تکون داد و با صدای ارومی حرف یکسال پیش جونگ کوک رو تکرار کرد.
(_تو مال منی امگا...نمیزارم کسی حتی خیال داشتنت رو تو سرش داشته باشه..حتی اگه جفتت کسی غیر از من باشه بازم..مال..منی)
الفای جوان خنده ای کرد
_تو خیلی بدی هیونگی تو میدونستی من جفتتم اما ردم کردی
تهیونگ اهی از یاد اوری اون روز زد و دوباره حرکت دستاش رو توی ابریشم های مشکی پسر کوچولوش ادامه داد
_متاسفم جونگی اما....اما تو باید به بلوغ میرسیدی هانی
الفا که متوجه ناراحتی امگاش شده بود غرشی کرد و با ازاد کردن رایحش سعی کرد اون رو اروم کنه وقتی موفق شد با افتخار از اینکه باعث لبخند امگاش شده از جاش بلند شد
_هیونگ بریم یه چیزی بخوریم ؟
میدونست امگا از غذا های بیرون متنفره اما واقعا گرسنه بودن و تا رسیدن به پک شمالی یا جنوبی قطعا از گشنگی ضعف میکردن
صندلی رو برای امگاش بیرون کشید و وقتی راحت از نشستنش مطمئن شد روی صندلی چوبی روبه روش نشست
بعد مدت تقریبا کوتاهی
امگای پیری که صاحب این رستوران کوچیک داخل منطقه مرزی بود برای گرفتن سفارش به سمتشون اومد
با دیدن نگاه زیبا و پر احساس الفا روی جفتش لبخندی زد
و با دو انگشت اروم روی میز کوبید
وقتی توجه دو پسر رو جلب کرد با سر به منوی روی میز اشاره کرد
متوجه هول شدن اون دو شد
دو پسر از وقتی روبه روی هم نشستن تا الان که تقریبا نیم ساعتی میشد که از ورودشون میگذشت جوری تو نگاه هم غرق شده بودن که انگار هیچ چیز جز خودشون وجود نداره
ВЫ ЧИТАЕТЕ
°•ᗷᒪᑌEᗷEᖇᖇY•°
ФанфикшнPart of the story: هزار سال پیش امگای سفیدی به دنیا اومد که از طرف الهه ماه به عنوان فرزند ماه معرفی شد امگای سفید جفت گرگ سیاه و خون خالصی بود که بعد مارک شدن توسط هم قدرت های زیادی به دست آوردن سال های اول همه چیز خوب پیش میرفت که آلفای امگای جوا...
