- 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟎𝟖 -

709 202 113
                                    


ميتونست روشنايي كم آسمون آبي رو از پشت پرده ي پنجره ببينه. آه كلافه ايي كشيد و نگاهي به ساعت روي ميز انداخت. تقريبا ساعت شش صبح بود و حقيقت اينكه حتي نتونسته بود چشم روي هم بذاره آزارش ميداد.
افكارش نامرتب و بهم ريخته شده بود؛ انگار خودش و احساسات جديدش رو گم كرده بود طوري كه بين افكارش دنبالشون ميگشت.
پتو رو كنار زد و از تخت بيرون اومد. قدم هاش رو بي صدا و اروم روي پاركت هاي چوبي ميذاشت. حدس ميزد مینهو كمي دير به خواب رفته باشه براي همين نميخواست بيدارش كنه.

ظرف نودل اماده نصفه و نيمه روي ميز رها و جا سيگاري با سيگار هايي كه از جیسونگ گرفته بود، پر شده بود. مینهو بدون اينكه پتو رو روي خودش بندازه، به خواب رفته بود و حالا دماي سرد خونه بخاطر روشن بودن كولر، دست هاي جیسونگ رو وسوسه ميكرد پتو رو تا روي قفسه سينه اش بالا بكشه. نميدونست كاناپه براي خواب راحته يا نه! شايد بايد بيشتر به مینهو اصرار ميكرد كه اون روي تخت بخوابه و خودش روي كاناپه...

ولي حس ميكرد نبايد اهميتي زيادي به يه پسر كه تازه ميشناستش بده. با اينحال جیسونگ نتونست بخاطر همين پسر كل شب رو بخوابه. ميتونستن هر دو روي تخت بخوابن مثل شب قبل، اگه دوباره مواد ميكشيدن و هيچكدوم از خوابيدن كنار همديگه گونه هاشون سرخ نميشد.

بالاخره ميتونست صورتش رو بدون ترس خاصي نگاه كنه؛ بدون اينكه معذب بشه يا اينكه فكر كنه مینهو با اينكار معذب ميشه، حالا ميتونست نگاهش كنه... عميق و طولاني. انقدر كه حافظه اش بند بند صورتش رو از حفظ بشه و سياهي و گودي زير چشم هاش، قلبش رو فشرده كنه. نميتونست بگه انقدر ها لاغر و استخوني ـه چون ميتونست تجسم كنه ميتونه گونه هاش رو بين انگشت هاش فشار بده. موهاي بلندش توي صورتش ريخته بودن و لب هاي تيره رنگش كمي از هم فاصله گرفته بودن. حالا كه چشم هاش بسته بود، جیسونگ نميتونست رنگي توي صورت مینهو پيدا كنه! انگار چشم هاش تنها عضو رنگي صورتش بودن؛ جوري كه لب ها و گونه هاش رنگ خودشون رو از دست داده بودن...
برعكس تايم هايي كه بيدار بود و با حاظر جوابي هاش و حرف هاي كه از روي تجربه ميزد، يه پسر قوي و خود كفا از خودش توي چشم بقيه ميساخت؛ الان فقط اسيب پذير و بي دفاع بنظر ميرسيد. انقدر بي دفاع كه جیسونگ براي لحظه ايي ميخواست به آغوش بگيرتش و ديوار هايي كه فرو ريخته بودن رو دوباره براش بسازه.

دست هاش رو سمت صورتش برد، موهاي مشكیش رو كنار زد و انگشت هاش پوست سردش رو به ارومي نوازش ميداد.
قبل ازينكه به افكارش اجازه تصميم گيري بده، به آرومي صداش زد:
"مین... مینهو"
نوازش دست هاش محكم تر و صداش كمي بلند تر شد:
"مین..."

مینهو وحشت زده چشم هاش رو باز كرد و نيم خيز شد:
"خدايا... تقريبا سكته كردم"
دستش رو با پريشوني روي قلبش گذاشت و بعد از فاصله گرفتنِ دست جیسونگ از روي صورتش، روي مبل نشست:
"چيزي شده؟"

CANNABIS  [ MinSung, ChangJin ]Where stories live. Discover now