• P1

105 14 6
                                    

با صدای زنگ دوچرخه به انتهای بالای تپه نگاه کرد و از دست زدن به زمین گِلی دل کند.

سهون مثل همیشه با سرعت از بالای تپه پایین اومد و دوچرخه اشو کنار حصار چوبی متوقف کرد.

_ عصرت بخیر کای

کای دستهاشو با پارچه ایی کثیف که گِل های خشک شده روش نمایان بود، پاک کرد و بعدش پارچه رو دوباره روی زمین انداخت و به سمت پرچین ها رفت‌.

دستهاشو به حصار چوبی تیکه داد و جواب سهون رو داد.

_ عصر توام بخیر باشه

سهون در حالی که داشت دستکش پوده شده اشو که تار و پودش در حال گسستن بودن،از دستهاش دراورد و دسته ی دوچرخه رو گرفت.

_ اخبار ضد و نقیض زیاد میاد اما میگن روز"دی" نزدیکه

کای اطراف رو از نظر گذروند و کمی خودشو به جلو و سمت سهون خم کرد.

_ فرقی به حال من نمیکنه، از بچگی اینجا بزرگ شدم، پدرمم که با سکته ایی که کرده افتاده و من باید ازش مراقبت کنم، روی سرمون هم اتیش بکشن جایی نمیرم

سهون آه صداداری کشید.

_ اما منو میفرستن برای جلوی جبهه، الان چون نورماندی ارومه این کار پستچی بودنو بهم دادن اما اون زمان یک نیزه و یک اسلحه کارابینر ۹۸کا میدن زیر بغلم میفرستنم خط مقدم تا بُکشم و کشته بشم

کای دستشو بلند کرد و شونه سهون رو فشرد. خاک کمی که روی دستهاش مونده بود، سرشونه ی لباس نظامی سهون رو خاکی کرد.

_ فکر نکنم جنگ از نورماندی شروع بشه

کای سعی کرد جو خفقان آور رو کم کنه. سهون متشکر از حس همدردی کای، انتهای لبهاشو عریض تر کرد و لبخندی بهش زد.

_ نمیدونم اما در کل اماده باش

کای دستشو از روی شونه سهون برداشت و کمی با انگشتهاش خاک روی لباسشو تکوند. سهون سوار دوچرخه نیمه اوراقش شد.

_ نامه ایی داشته باشی، میتونم برات برسونم

سهون به دوچرخه اش که کیف ترک بندش روش بود و تعدادی نامه ازش بیرون زده بود نگاه کجی زد.

کای کمی تعلل کرد‌.
از وقتی که سهون بعنوان سرباز به نورماندی اومده و کار پستچی بودن رو داره انجام میده نزدیک یکسال میگذره، همه عصرها بجز تایم هایی که کای بدلیل بوران برف و سوز سرد زمستونی یا بیماری از خونه بیرون نمی اومد، سهون رو در لباس نظامی خاکستری مایل به آبی دیده بود و هرروز در حد چند دقیقه احوالپرسی میگذشت‌ و امروز اولین باری بود که سهون این کار رو براش میخواست انجام بده.

کای با پا، تربچه ی سیاه شده ایی که قبل دیدن سهون کنده بود و به کنار ردیف بین جاده و زمین زراعی خودشون انداخته بود، لگد کرد و فشار بیشتری وارد کرد تا اونو داخل زمین نمناک کنه.

 •The last letter from NormandyDove le storie prendono vita. Scoprilo ora