با صدای زنگ دوچرخه به انتهای بالای تپه نگاه کرد و از دست زدن به زمین گِلی دل کند.
سهون مثل همیشه با سرعت از بالای تپه پایین اومد و دوچرخه اشو کنار حصار چوبی متوقف کرد.
_ عصرت بخیر کای
کای دستهاشو با پارچه ایی کثیف که گِل های خشک شده روش نمایان بود، پاک کرد و بعدش پارچه رو دوباره روی زمین انداخت و به سمت پرچین ها رفت.
دستهاشو به حصار چوبی تیکه داد و جواب سهون رو داد.
_ عصر توام بخیر باشه
سهون در حالی که داشت دستکش پوده شده اشو که تار و پودش در حال گسستن بودن،از دستهاش دراورد و دسته ی دوچرخه رو گرفت.
_ اخبار ضد و نقیض زیاد میاد اما میگن روز"دی" نزدیکه
کای اطراف رو از نظر گذروند و کمی خودشو به جلو و سمت سهون خم کرد.
_ فرقی به حال من نمیکنه، از بچگی اینجا بزرگ شدم، پدرمم که با سکته ایی که کرده افتاده و من باید ازش مراقبت کنم، روی سرمون هم اتیش بکشن جایی نمیرم
سهون آه صداداری کشید.
_ اما منو میفرستن برای جلوی جبهه، الان چون نورماندی ارومه این کار پستچی بودنو بهم دادن اما اون زمان یک نیزه و یک اسلحه کارابینر ۹۸کا میدن زیر بغلم میفرستنم خط مقدم تا بُکشم و کشته بشم
کای دستشو بلند کرد و شونه سهون رو فشرد. خاک کمی که روی دستهاش مونده بود، سرشونه ی لباس نظامی سهون رو خاکی کرد.
_ فکر نکنم جنگ از نورماندی شروع بشه
کای سعی کرد جو خفقان آور رو کم کنه. سهون متشکر از حس همدردی کای، انتهای لبهاشو عریض تر کرد و لبخندی بهش زد.
_ نمیدونم اما در کل اماده باش
کای دستشو از روی شونه سهون برداشت و کمی با انگشتهاش خاک روی لباسشو تکوند. سهون سوار دوچرخه نیمه اوراقش شد.
_ نامه ایی داشته باشی، میتونم برات برسونم
سهون به دوچرخه اش که کیف ترک بندش روش بود و تعدادی نامه ازش بیرون زده بود نگاه کجی زد.
کای کمی تعلل کرد.
از وقتی که سهون بعنوان سرباز به نورماندی اومده و کار پستچی بودن رو داره انجام میده نزدیک یکسال میگذره، همه عصرها بجز تایم هایی که کای بدلیل بوران برف و سوز سرد زمستونی یا بیماری از خونه بیرون نمی اومد، سهون رو در لباس نظامی خاکستری مایل به آبی دیده بود و هرروز در حد چند دقیقه احوالپرسی میگذشت و امروز اولین باری بود که سهون این کار رو براش میخواست انجام بده.کای با پا، تربچه ی سیاه شده ایی که قبل دیدن سهون کنده بود و به کنار ردیف بین جاده و زمین زراعی خودشون انداخته بود، لگد کرد و فشار بیشتری وارد کرد تا اونو داخل زمین نمناک کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/299378353-288-k990549.jpg)
STAI LEGGENDO
•The last letter from Normandy
Narrativa Storica• مینی فیک : آخرین نامه از نورماندی •کاپل : کایهون • ژانْر : رومنس تاریخی درام تراژدی _____________________________ زندگی، دوست داشتنی بود وقتی تو کنارم بودی، وقتی که زینگ زینگ دوچرخه ات منو از زندگی تکراری روزانه ام جدا میکرد.....اما چطور تا رسیدن...