• P5

37 11 2
                                    

در حالی دستهاشون توی دستهای همدیگه بود و بدنهای لختشون توی هم ترکیب شده بود، صدای نفس هاشون در حال فروکش بود.

هوای سرد و بدن های گرمشون تضاد دمایی رو افزایش میداد.

کای از روی تشکِ گرم از حالت درازکش بیرون اومد و روی سهون خیمه زد.

سرشو روی قلب سهون گذاشت و به صدای ضربان نیمه تندش گوش داد.

_ باید اینو ضبط کنم

سهون خندید و دستشو توی موهای خرمایی پسر بزرگتر جا داد.

+ پس یکی هم برای من از قلب خودت ضبط کن میتونم بجای رادیو و شعرهای رمزی، بارها بهش گوش بدم

کای هم با وجود اینکه صورتش در دید سهون نبود خندید و سهون این انحناهای خندیدنشو روی بدنش حس کرد.

_ میتونی بیای و باهام زندگی کنیم، زمین سیب رو گستریش میدیم و باهم گندم و ذرت درو میکنیم
و حتی میتونیم چندتا گاو بگیریم و بدیم آلبرت ببرشون چرا و خودمون شیرشو بدوشیم، مادر بهم یاد داده ... میای؟؟

سخنی از سهون برای دلگرمیش باید زده میشد.

سلقمه ایی به سینه لخت مرد مقابلش زد و با اخم به بالا و به سهون اوقات تلخی کرد.

_ تو واقعا منو نمیخوای؟

کای سرشو خم کرد و سهون ترسناک خندید.

+ اما من که دوستت ندارم

کای از حرف سنگین سهون، دستشو جلو برد تا صورت سهون رو لمس کنه اما صورتش توی دستهاش محو شد و به ذرات نور تبدیل شد که توی محیط میچرخید.

کای با ترس از روی سهون بلند شد.

سهون در هاله ی نابودی بود.

بدنش محو میشد و به نور تبدیل میشد تا جایی که اتاق از نورها درحال پخش، روشن زننده شد و کای جلوی چشمهاشو گرفت و با فریادی از خوابش بلند شد.

روی تخت نشست و چشماشو بست.

عرق سردی روی پیشونیش به پایین سُر میخورد.

میترسید دوباره بخوابه و سهون بازهم بهش بگه دوستش نداره.

از جاش بلند شد و چراغ اتاق رو روشن کرد.

سری به پدرش زد.

از وقتی که داروها رو میخوره بهتر شده بود و تب نداشت و دیگه توی درد نمیخوابید.

بیرون گرگ و میش بود و مه غلیظی محیط رو غیرقابل دید میکرد.

صدای خروسی برای بیدار باش طنین انداز شد.

ساعت نزدیکای پنج بود و میتونست اگه عجله کنه برای سهون صبحونه اماده کنه و توی زمین زراعی کوچیکش ببینتش.

تصمیمشو گرفت، فرنی مرغ و پنکیک پیازچه برای صبحونه عالیه

***

 •The last letter from NormandyWhere stories live. Discover now