در حالی دستهاشون توی دستهای همدیگه بود و بدنهای لختشون توی هم ترکیب شده بود، صدای نفس هاشون در حال فروکش بود.
هوای سرد و بدن های گرمشون تضاد دمایی رو افزایش میداد.
کای از روی تشکِ گرم از حالت درازکش بیرون اومد و روی سهون خیمه زد.
سرشو روی قلب سهون گذاشت و به صدای ضربان نیمه تندش گوش داد.
_ باید اینو ضبط کنم
سهون خندید و دستشو توی موهای خرمایی پسر بزرگتر جا داد.
+ پس یکی هم برای من از قلب خودت ضبط کن میتونم بجای رادیو و شعرهای رمزی، بارها بهش گوش بدم
کای هم با وجود اینکه صورتش در دید سهون نبود خندید و سهون این انحناهای خندیدنشو روی بدنش حس کرد.
_ میتونی بیای و باهام زندگی کنیم، زمین سیب رو گستریش میدیم و باهم گندم و ذرت درو میکنیم
و حتی میتونیم چندتا گاو بگیریم و بدیم آلبرت ببرشون چرا و خودمون شیرشو بدوشیم، مادر بهم یاد داده ... میای؟؟سخنی از سهون برای دلگرمیش باید زده میشد.
سلقمه ایی به سینه لخت مرد مقابلش زد و با اخم به بالا و به سهون اوقات تلخی کرد.
_ تو واقعا منو نمیخوای؟
کای سرشو خم کرد و سهون ترسناک خندید.
+ اما من که دوستت ندارم
کای از حرف سنگین سهون، دستشو جلو برد تا صورت سهون رو لمس کنه اما صورتش توی دستهاش محو شد و به ذرات نور تبدیل شد که توی محیط میچرخید.
کای با ترس از روی سهون بلند شد.
سهون در هاله ی نابودی بود.
بدنش محو میشد و به نور تبدیل میشد تا جایی که اتاق از نورها درحال پخش، روشن زننده شد و کای جلوی چشمهاشو گرفت و با فریادی از خوابش بلند شد.
روی تخت نشست و چشماشو بست.
عرق سردی روی پیشونیش به پایین سُر میخورد.
میترسید دوباره بخوابه و سهون بازهم بهش بگه دوستش نداره.
از جاش بلند شد و چراغ اتاق رو روشن کرد.
سری به پدرش زد.
از وقتی که داروها رو میخوره بهتر شده بود و تب نداشت و دیگه توی درد نمیخوابید.
بیرون گرگ و میش بود و مه غلیظی محیط رو غیرقابل دید میکرد.
صدای خروسی برای بیدار باش طنین انداز شد.
ساعت نزدیکای پنج بود و میتونست اگه عجله کنه برای سهون صبحونه اماده کنه و توی زمین زراعی کوچیکش ببینتش.
تصمیمشو گرفت، فرنی مرغ و پنکیک پیازچه برای صبحونه عالیه
***
![](https://img.wattpad.com/cover/299378353-288-k990549.jpg)
YOU ARE READING
•The last letter from Normandy
Historical Fiction• مینی فیک : آخرین نامه از نورماندی •کاپل : کایهون • ژانْر : رومنس تاریخی درام تراژدی _____________________________ زندگی، دوست داشتنی بود وقتی تو کنارم بودی، وقتی که زینگ زینگ دوچرخه ات منو از زندگی تکراری روزانه ام جدا میکرد.....اما چطور تا رسیدن...