part°•2

809 162 140
                                    

سلام بر شما👋🏻

به مسیرش که سمت استاد میرفت خیره شدم.هرچند دخترایی که دورش بودن دیدمو مختل میکردن ولی به واسطه قد بلندش یه دید نسبی بهش داشتم. خدایا میشه باهاش صحبت کنم ؟ پدر ؟ مادر ؟ شماها که اون بالایین میشه یه کمکی بکنین ؟ البته اگه از نزدیک ببینمش احتمالا سکته میکنم ولی حداقل آرزو به دل نمردم ..

(یک ساعت بعد )
=جونگ کوک فقط دارم میگم ، نمیخوای محض رضای خدا بری باهاش حرف بزنی ؟
+با تموم وجودم .ولی لعنتی اونهمه دخترو دورش نمیبینی ؟ جا برا منم هست آخه ؟ خدای من اون خیلی با صبر و تحمله.نگا کن داره بینشون خفه میشه ولی همچنان لبخند زده و حتی جواب بعضیارم میده.با استاد که نتونست حرف بزنه انقد دورش کرده بودن.حدس میزنم فقد سلام و احوالپرسی کردن.اون تابلویی که خرید رو دیدی ؟خیلی با سلیقس..قشنگ ترین__
=متاسفم که وسط تعریفاتت میپرم ولی نمایش داره تموم میشه. باید آماده شیم که کم‌کم بریم و توعم شانستو برا صحبت باهاش از دست میدی

با حرفش اشک تو چشمام جمع شد.خیلی میخوام که باهاش حرف بزنم اما من خجالتيم.نمیتونم..ولی میخوام.با صدای بلندگو که خبر اتمام نمایش رو میرسوند اشکام سرازير شدن.نه..ینی تموم شد ؟ دوباره اینجا میاد ؟ مردم تک تک میرفتن.ناراضی بودن از این پایان..منم بودم.اما اونا قبل پایانشون حداقل شانسشونو امتحان کردن و بعضیاشون موفق شدن باهاش صحبت کنن.چه بسا یه کلمه.پایان من ازونا دردناک تر بود!

میدیدم..توی جمعیت کنار وی پسرای جَوون رو هم میدیدم..نمیخواستم باور کنم که اونام مثل من بودن و شانسشونو امتحان کردن ولی من مثه یه تیکه چوب فقد نظاره گر بودم.از فکر بیرون اومدم.با ندیدن کیم تهیونگ اشکای بیشتری صورتم رو تر کردن . دستی نوازش وار روی شونم نشست .

=رفیق فرصت خوبی رو از دست دادی اما ناراحت نباش ممکنه دوباره بیاد
بهش از بین هاله اشکام نگاه کردم.چونه و لبم لرزید و ناخواسته هق زدم.به آغوش کشیدتم . =هیششش..آروم باش
+من..جلوم ب..بود ... به..به فاصله چ..چند قدم..حتى..من..انقد..بزدلم که..حتی شانس .. ( هق ) شانسمو امتحان نکردم

محکم تر بغلم کرد.صبر کن ببینم.من..من واقعا اسطوره زندگیمو دیدم و با اینکه فرصتشو داشتم به سمتش نرفتم و..و اون..اون الان رفته؟ من یه احمق بزدلم ... یه احمق
گریه هام شدت گرفت و زانوهام دوباره سست شد.اگر آنتونی نبود افتاده بودم.منو روی نزدیک ترین صندلی نشوند.

=کوک همینجا بشین تا برم برات یه نوشیدنی بیارم.فشارت افتاده حتما..جایی نرو زود میام

وقتی رفت به گریم ادامه دادم.مردایی که در حال جمع کردن تابلو های باقی مونده بودن،با تعجب نگام میکردن.کوفت..خب نگاه داره؟چشم غره ای بهشون رفتم که برگشتن سر کارشون.
موهامو کشیدم..من چیکار کردم؟شاید درست تر این باشه که بگم چیکار نکردم!
یه سایه جلوم افتاد و دستی روی شونم نشست.از بین هاله اشکام مردی با لباس مشکی دیدم.ولی لباس آنتونی آبی نفتی نبود؟چشامو بستم تا اشکام بریزه و بتونم ببینمش.اون..اون؟کیم..تهیونگه؟وی؟
با تعجب و نگرانی نگام میکرد.

•°V is for Violinist°•Où les histoires vivent. Découvrez maintenant