+خب بچه ها من باید زودتر برم خونه...امشب باز قراره یه مهمونی دیگه بریم و این بار کیم بزرگ تاکید کردن که باید حتما باشم.
تهیونگ بعد از گفتن این حرف بلند شد و در حالیکه کتش رو روی دستش گرفته بود با تک تک دوستهاش دست داد...
_تهیونگ یه پیام بده یادم بنداز واست عکسا رو بفرستم.
+خب همین الان بفرست تا یادت نره.
_ول کن بابا الان میخوام با بچه ها باشم.
+فاک یو جین....همش دو دقیقه ست بابا... اینا فرار نمیکنند.
_فاک به خودت عزیزم...اصلا بعدنم برات نمیفرستم حالا برو خودتو پاره کن.
+حیف عجله دارم ولی علی الحساب اینو تحویل بگیر.
و با نشون دادن انگشت وسطش به جین، و تحویل گرفتن انگشت وسط صمیمی ترین دوستش با خنده از جمع جدا شد...
.
جین تازه به خونه رسیده بود و با ولو کردن خودش روی تخت بزرگش تصمیم گرفت علی رغم تهدیدش، عکسهای امروز رو برای تهیونگ بفرسته...به هر حال جین دوست صمیمی شیش ساله اش رو بهتر از هرکسی میشناخت و میدونست اگر عکسها رو براش نمیفرستاد، فردا باید انواع شکنجه ها رو تحمل میکرد...
گوشی همراهش رو برداشت و وارد چتش با تهیونگ شد که در اتاقش به صدا دراومد و لحظه ای بعد صدای مستخدم مسن خونه شنیده شد:
*جناب جین...مادرتون خواستند لباس مناسبی بپوشید و در اسرع وقت پایین باشید، مهمون دارید.
باشه ی بی حوصله ای گفت و با علامت زدن عکسها دکمه ی ارسال رو زد و گوشی رو همونطور روی تخت رها کرد...
مادر و پدرش روی انتخاب لباسش حساس بودند پس باید لباس مناسبی رو از بین انبوه لباسهای رنگ شاد و به قول والدینش «جلف» پیدا میکرد...
کمی چوب لباسی ها رو اینور و اونور کرد و با دیدن پیراهن مردانه ی سورمه ای رنگی که ته کمد افتاده بود، خوشحال لبخندی زد...با شلوار جین خاکستری روشنی که پوشید، موهای بنفشش رو، از روی پیشونیش کنار زد و از اتاق به مقصد محل ملاقات پدر و مادرش حرکت کرد...
*جین...پسرم...
مادرش با چشمهای قلبی شکلی ورود پسرش رو نگاه میکرد و پدرش هم با دیدنش سری به نشونه ی درست بودن همه چیز تکون داد...هنوز جین نزدیک والدینش نرسیده بود که مستخدم ورود مهمون ها رو اعلام کرد و سر سه نفر به طرف در برگشت و لحظه ای بعد جین دوست صمیمیش رو که گل و شیرینی به دست بین پدر و مادرش قدم برمیداشت، دید...
از دیدن تهیونگ شوکه شده، بعد از سلام و خوش آمد گویی که با خانواده اش داشت به سمت پدر و مادرش برگشت ولی نگاهش لحظه ای از روی دوستش برداشته نمیشد که با سر پایین تلاش داشت از نگاه های پسرموبنفش فرار کنه...
YOU ARE READING
Jini's Oneshot
Fanfictionبوک وانشاتای غیر رییل لایف جینیم😍 تصمیم گرفتم چون خیلی ایده ی وانشات به ذهنم میرسه دوتا از داستانامو بکنم بوک وانشات جینی...اون یکی رییل لایف و این یکیش غیر رییل لایف...فقطم تهجینی❤ کوکجینی❤ و مقداری کمی شاید نامجینی😅❤