Best friends

1.6K 160 393
                                    

+خب بچه ها من باید زودتر برم خونه...امشب باز قراره یه مهمونی دیگه بریم و این بار کیم بزرگ تاکید کردن که باید حتما باشم.

تهیونگ بعد از گفتن این حرف بلند شد و در حالیکه کتش رو روی دستش گرفته بود با تک تک دوستهاش دست داد...

_تهیونگ یه پیام بده یادم بنداز واست عکسا رو بفرستم.

+خب همین الان بفرست تا یادت نره.

_ول کن بابا الان میخوام با بچه ها باشم.

+فاک یو جین....همش دو دقیقه ست بابا... اینا فرار نمیکنند.

_فاک به خودت عزیزم...اصلا بعدنم برات نمیفرستم حالا برو خودتو پاره کن.

+حیف عجله دارم ولی علی الحساب اینو تحویل بگیر.

و با نشون دادن انگشت وسطش به جین، و تحویل گرفتن انگشت وسط صمیمی ترین دوستش با خنده از جمع جدا شد...

.

جین تازه به خونه رسیده بود و با ولو کردن خودش روی تخت بزرگش تصمیم گرفت علی رغم تهدیدش، عکسهای امروز رو برای تهیونگ بفرسته...به هر حال جین دوست صمیمی شیش ساله اش رو بهتر از هرکسی میشناخت و میدونست اگر عکسها رو براش نمیفرستاد، فردا باید انواع شکنجه ها رو تحمل میکرد...

گوشی همراهش رو برداشت و وارد چتش با تهیونگ شد که در اتاقش به صدا دراومد و لحظه ای بعد صدای مستخدم مسن خونه شنیده شد:

*جناب جین...مادرتون خواستند لباس مناسبی بپوشید و در اسرع وقت پایین باشید، مهمون دارید.

باشه ی بی حوصله ای گفت و با علامت زدن عکسها دکمه ی ارسال رو زد و گوشی رو همونطور روی تخت رها کرد...

مادر و پدرش روی انتخاب لباسش حساس بودند پس باید لباس مناسبی رو از بین انبوه لباسهای رنگ شاد و به قول والدینش «جلف» پیدا میکرد...

کمی چوب لباسی ها رو اینور و اونور کرد و با دیدن پیراهن مردانه ی سورمه ای رنگی که ته کمد افتاده بود، خوشحال لبخندی زد...با شلوار جین خاکستری روشنی که پوشید، موهای بنفشش رو، از روی پیشونیش کنار زد و از اتاق به مقصد محل ملاقات پدر و مادرش حرکت کرد...

*جین...پسرم...

مادرش با چشمهای قلبی شکلی ورود پسرش رو نگاه میکرد و پدرش هم با دیدنش سری به نشونه ی درست بودن همه چیز تکون داد...هنوز جین نزدیک والدینش نرسیده بود که مستخدم ورود مهمون ها رو اعلام کرد و سر سه نفر به طرف در برگشت و لحظه ای بعد جین دوست صمیمیش رو که گل و شیرینی به دست بین پدر و مادرش قدم برمیداشت، دید...

از دیدن تهیونگ شوکه شده، بعد از سلام و خوش آمد گویی که با خانواده اش داشت به سمت پدر و مادرش برگشت ولی نگاهش لحظه ای از روی دوستش برداشته نمیشد که با سر پایین تلاش داشت از نگاه های پسرموبنفش فرار کنه...

Jini's OneshotWhere stories live. Discover now