Same old love

1.2K 108 216
                                    

روی نیمکت پارک نشستم و روزنامه ی دستم رو باز کردم...از بالای روزنامه نگاهی به نوه ی پنج ساله م که به سمت سرسره میدوید انداختم و لبخندی زدم...خواستم نگاهم رو به تیتر خبرها بدم که متوجه نگاهش شدم...مثه تمام روزها توی این یک سال بازهم اومده و بهم خیره شده بود...

روزنامه رو بالاتر کشیدم و سعی کردم به نگاهش بی توجه باشم ولی مگه میشد؟؟؟من سی و دو سال به یاد این نگاه، زندگی کرده بودم...سی و دو سال با یادش صحبت کردم، غصه خوردم و اشک ریختم...به همین راحتی مگه میتونستم بی تفاوت باشم؟؟؟

هرچند باید سعیم رو میکردم...زن داشتم، بچه داشتم و حتی یک نوه ی کوچک شیرین هم کنارم بود...نباید اجازه میدادم دوباره ذهنم رو به دست بگیره...نباید میذاشتم دوباره اختیار قلبم رو به خودش بده...ما دیگه پسرهای جوون بیست وخورده ای ساله نبودیم و الان هردومون دهه ی پنجاه زندگیمون رو پشت سر میگذاشتیم...

نفسی کلافه کشیدم و سعی کردم توجهم رو به روزنامه بدم ولی سنگینی نگاهش به روم، تمرکزم رو گرفته بود...اگر یکی از بچه ها رد میشد و نگاه های اون مردمیانسال رو به رو رو به من میدید چی میشد؟؟؟

از فکر به فهمیدن بچه هام، بدنم لرزی رو رد کرد ولی سانا هیچوقت این اجازه رو به اونها نمیداد که مزاحمم بشند...

سانا همسرم بود...

دوستش داشتم اما هیچوقت عاشقش نبودم...
تمام این سی و دوسال عاشق اون پسر مسن مقابلم بودم و لحظه ای از فکر کردن بهش دست برنداشتم...

هنوز نگاهش رو، روز دامادیم یادم بود و هر بار غم سنگینش به یادم می اومد، ناخواسته اشک داخل چشمهام جمع میشد و نفسم سنگینی میکرد...بعد اون بود که رفت...

برای سی و یک سال رفت و برای دوسال اول تمام خبرهاش رو از تلویزیون میشنیدم...نقاش معروفی شده بود که تمام کشورها برای نمایش آثارش درخواست میدادند...گنجینه ی کشور لقب گرفته بود و غم پنهان داخل آثارش رو تمام منتقدین، تحسین میکردند...

و حالا یک سال میشد که برگشته بود...سر کوچه ی خونه ی کوچک ما، خونه ای خریده و هرروز بعد از ظهر داخل همین پارک کوچک مینشست...نزدیکم بود حالا ولی دیدن مردمک های مشکیش برای من، غیر ممکن شده بود...

اون اما بی تفاوت به همه ی تابو های موجود، هربار تا وقت رفتن به سمتم خیره میشد...نگاهم که به سمتش می افتاد، لبخند میزد و گاهی با جسارت قلبی انگشتی نشونم میداد...حتی باری که جرئتم رو جمع کردم و به طرفش رفتم و ازش خواستم خیره شدن به من رو تموم کنه، با پررویی جواب داده بود که نمیتونم جلوشو بگیرم و اون فقط به تماشای زیبایی های این منظره مشغول بوده...

یاد وقتی افتادم که تمین، یعنی نوه ام از روی سرسره افتاده بود و همین مرد با سراسیمه گی بیشتر از من به سمتش رفته بود و همونطور که در آغوشش گرفته بود، به سمت درمانگاه میدوید...داخل درمانگاه پشت در اتاق دکتر که منتظر گچ گرفته شدن دستش، نشسته بودم به طرفم اومد و با خنده ای بزرگ گفته بود:

Jini's OneshotWhere stories live. Discover now