no 17

67 10 14
                                    

فقط یک روز به سال تحویل مونده بود
هوای تهران نسبت به همیشه آلوده تر شده بود. قطعا بخاطر مسافرا و توریست ها بود
خیابونای شهر پر از فروشنده هایی بود که توی پیاده رو ماهی های قرمز با سبزه میفروختند
مرکز شهرتوی شب پراز حاجی فیروز میشد

محسن روی تختش دراز کشیده بود و مشغول کتاب خوندن بود
نور ملایمی از پنجره به داخل میتابید.بوی عود همه ی اتاق رو گرفته بود
محسن یکم لای پنجره رو باز کرد تااز نسیمی که میوزه لذت ببره

چند صفحه از کتابش باقی مونده بود.همزمان که از دمنوشش مینوشید کتاب رو تموم کرد
کمی بعد موبایلش رو بیرون آورد و شماره ی نسرین رو گرفت

_سلام عزیزم

_سلام محسن جان خوبی؟میخواستم بهت زنگ بزنم

_خوبم.خو چطوری؟گیسو خوبه؟

_آره اینجاست میخواد باهات حرف بزنه

محسن لبخندی گوشه ی لبش ظاهر شد
_قربونش برم من

_خدانکنه.محسن بیا اینجا واسه سال تحویل

_واسه همین زنگ زدم.شاید برم پیش احمد

_خب اینکه‌عالیه.نمیدونستم آشتی کردین

محسن آه کشید
_نکردیم.ولی باید برم ببینمش دیگه

_خوب کاری میکنی.تو باهاش صحبت کن

_اره

نسرین که همزمان داشت به گیسو غر میزد که یکم صبرکنه ادامه داد:
_بهرحال اگه خواستی دوتایی بیاید اینجا

_باشه عزیزم‌مرسی

_بیا این دختر منو دیوونه کرد

محسن دلش ضعف رفت و برای مدت طولانی مشغول صحبت با خواهرزادش شد

______________________________________

وقتی زنگ خونه رو زد کمی توی دلش خالی شد
مطمئن نبود ازکجا قصد داره شروع کنه حتی نمیدونست باید دقیقا چی بگه

کمی بعد احمد در رو باز کرد و با دیدن مرد رو به روی خودش چند ثانیه شوکه شده بود

_دعوتم نمیکنی بیام داخل؟

_چرا.ببخشید.خوش اومدی.خبر میدادی بهم اینجارو مرتب میکردم

محسن که توی دلش ضعف رفته اونو بغل کنه سرش رو به زیر انداخت
_خواستم زودتر ببینمت

احمد دست کمی از محسن نداشت و با چشمای پراز حسرتش به مرد خیره شد و سکوت کرد

بعد از جو سنگین آزار دهنده احمد به آشپزخونه رفت
_نسکافه بیارم یا چای؟

_چای خوبه

پسر جوان مشغول اماده کردن چایی بود که محسن پشت سرش ظاهر شد
_بخاطر فشاری که بهت آوردم معذرت میخوام

snowman for "narastoo" chapter 2Where stories live. Discover now