زامبی.

64 29 36
                                    

یک هفته. یک هفته ی تمام بود که نتونسته بود داستان مورد نظرش رو پیدا کنه.
سهامداران مشکلی با این قضیه نداشتن، اون تا پاییز سال بعد فرصت داشت.
اما این، شکستی برای جونگ جه هیون بود. هر روزی که می گذشت ساعات کاریش رو بیشتر و بیشتر میکرد و آخر هفته تبدیل به جنازه ای شده بود که روی صندلی بخش ایده پردازی لش کرده بود. آیینه ی قدی چسبیده به دیوار، انعکاسش رو نشون داد و جهیون خندید.

«شبیه زامبیا شدم.»

پیشونیش رو فشرد. چند ثانیه نگذشته بود که دوباره حرف خودس
ش رو مرور کرد. " شبیه زامبیا شدم. "

چشم هاش گرد شدن و عین جت از جاش پرید. کیفش رو برداشت و وسایلش رو جمع کرد، اگه اون الان در حال برگشت به خونه بود، بقیه ی کارمند ها تازه ساعت کاریشون رو شروع کرده بودن.

از شرکت خارج شد و اهمیتی به کسایی که باهاش احوال پرسی میکردن نداد، کاری که باید انجام میداد مسئله ی مرگ و زندگی بود. حتی به تیونگی که از ماشینش پیاده میشد تنه زد و اون رو متعجب کرد.
جدا شبیه مرده ی متحرکی شده بود که در حال زندگی بین مردم بود.

نفهمید چطور رانندگی کرد تا به خونه اش رسید، ساعت هشت صبح بود و حتی مادرش هم خواب هفت پادشاه رو میدید. یک راست سمت اتاقش رفت و کامپیوتر قدیمیش رو روشن کرد، فقط امیدوار بود بگا نرفته باشه.

از اونجایی که سیستمش هم مال عهد بوق بود، طول کشید تا روشن بشه و در این زمان جهیون از هیجان شاشبند شده بود. فقط اگه میگرفت...

با روشن شدن مانیتور صبر کرد تا لود بشه و بعد، به وایفای خونه وصلش کرد. دستش می لرزید و نمی تونست موس رو حرکت بده.
روی تنها آیکنی که وسط صفحه بود کلیک کرد و وبلاگ قدیمیش باز شد.

چیزی که دید، باعث قهوه ای شدن اوقاتش شد و قلبش، لحظه ای از حرکت ایستاد.

" صفحه ی شخصی شما مسدود شده است. "

-

یه نگاه به کارت داخل دستش و یه نگاه به فضای سالن انداخت. اینقدری خسته بود که بعد از داد و بیدادی برای خالی شدن مغزش، پاهاش سست شدن و حالا خودش رو در این مرکز ماساژ میدید.

«آقای جونگ؟ میتونین برین به اون اتاق و لباستون رو عوض کنین.»

دختری که موهاش رو گوجه ای بسته بود، با لبخند گفت و جهیون سرش رو تکون داد.

جهیون، لباس هاش رو از تنش خارج کرد و حوله ای دور پایین تنش پیچید. البته امیدوار بود روندش همونطور باشه که تو فیلما دیده بود چون تا حالا برای ماساژ نیومده بود!

وقتی از اتاق بیرون اومد مشغول بستن در شد و در همون حین صدایی در جا میخکوبش کرد:

«به مرکز ما خوش اومدین آقای-»

BELONG - [ JaeYong - YunJae ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora