🌺18🍂

362 44 1
                                    


🌈راوی🌈

چند ماه بعد...

سینا خیلی ذوق داشت.
آوش و آرش بهترین اتومبیل رو برای شرکت توی مسابقات و بهترین مربی رو براش گرفته بودن!

عاشق این بود یه بار هم که شده قهرمان فرمول یک بشه و میخواست معروف بشه!
آرزوی دیرینه ی پسرکشون رو میخواستن هر چه زود تر برآورده کنن و حالا شرایطش فراهم شده بود!

با ذوق لباسش رو تنش کرد.
آرش کمکش کرد و بعد پوشیدن لباس دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و روی لباش رو بوسید.
آرش خندون پسرکش رو توی آغوشش فشرد.
آوش با لبخند به ذوقش نگاه کرد.

وقتی لبخند زنان و دلبرانه و با چشای دلربا نگاهش کرد دست هاش رو از هم باز کرد که سینا از آغوش آرش بیرون اومد و تقریبا دویید سمتش و محکم بغلش کرد و گفت:
خیلی ممنونم...خیلی خیلی دوستتون دارم!

روی مو هاش رو نوازش کرد و روی لبای یادش رو بوسید و خیره به چشایی که عاشقشون بود لب زد:
پسرم میخواد همه رو شکست بده و اون جام طلایی رو ماله خودش بکنه هوم؟!

سینا با بغض خندید و سری مطمئن تکون داد که توسط هر دوشون به آغوش کشیده شد!

وقتی وارد میدون مسابقه شدن و توی اتومبیل هاشون نشستن قشنگ به سفارش های مربیش گوش داد.
با اطمینان به سینایی که به خوبی بهش ثابت شده بود نگاه کرد و گفت:
نگاه کن پسر نباید فاصله ات رو با اتومبیل عقبی کمتر از پنج ثانیه کنی...همیسه بالای ده ثانیه ازشون فاصله بگیر و وقتی موقعیت رو بهتر دیدی تا یه دقیقه هم پیش برو اینجوری خیلی جا میندازیشون و میتونی چند دور جلو بیوفتی!

فرمون رو محکم فشرد و سری با دیدی مثبت و پر از انگیزه تکون داد.
وقتی همه ی اتومبیل ها رو به جایگاهشون فراخوان دادن خیلی سریع ماشین رو پشت خط برد و ایستاد.
داور مسابقه با اعلام آمادگی و شمارش معکوس ده تا پرچم چارخونه ی سیاه و سفید استارت مسابقه رو تکون داد و همگی پا روی گاز گذاشتن و راه افتادن!

اولش از همه جلو عقب موند.
میخواست موقعیت رو بسنجه و ببینه کدوم اتومبیل ها تشنه ی قهرمانی هستن با سریع تر میرونن؟!
دو سه تا اتومبیل خیلی از گاز دادن استفاده میکردن و میتونستن کار رو براش سخت کنن اما سینا سینایی نبود که ببازه و پا روی گاز گذاشت و بدون ترس و استرس از ده تاشون سبقت گرفت.
به قدری کارش خارق العاده بود که گزارشگر مسابقه فقط و فقط اسم سینا رو صدا میزد و تعریف هایی از ماشینش و رانندگیش و سرعت به زبون میاورد با هیجان و شور خاص خودش!

آوش لبخندی با غرور به آرش زد.
آرش به سینای پر شورش نگاه کرد و توی دلش اسم خدا رو صدا میزد که همراه پسرکش باشه!

وقتی به پنج اتومبیل اول رسید مکث کرد.
کمی متعادل روند تا خسته نشه.
نفسی گرفت و برای اولین بار اسم مادرش رو صدا زد تا کمکش کنه.
مادری که از بچگی عاشقانه دوستش داشت اما مریضی نزاشت کنارش بمونه!

پا روی گاز گذاشت و وقتی به سه نفر اول رسید با لذت خندید!

TRIPLE L♥VEWhere stories live. Discover now