𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏

352 61 23
                                    

جعبه سنگین توی دستش رو کمی جا به جا کرد تا از افتادنش جلوگیری کنه و منتظر رسیدن اسانسور موند.میتونست صدای قدم های سنگین کسی رو از پشت سرش بشنوه و پخش شدن عطر گرم اون شخص بهش میفهموند که فاصله زیادی با فلیکس نداره.
سعی کرد به پسری که کنارش ایستاده بود بی توجه باشه.

طبقه چهارم.. سوم...اون اعداد مسخره باید سرعتشون رو توی جا به جا شدن بیشتر میکردن.
"کمک لازم نداری؟به نظر سنگین میاد"
ناخواسته سرش سمت پسر چرخید و اولین چیزی که به چشمش اومد لبخند احمقانه روی لب هاش بود.
"تازه بارکشی کردی؟قبلا ندیده بودمت"
باز شدن در اسانسور باعث شد نگاهش رو ازش بگیره و بدون زدن حرفی به ارومی وارد اسانسور بشه.
"کدوم طبقه میری؟"

مطمئنن بخاطر جعبه سنگین توی دستش نمیتونست به راحتی دکمه طبقه مورد نظرش رو لمس کنه، پس به ناچار لب هاش رو از هم فاصله داد
"پنج"
لب خند روی لب های پسر بزرگ تر از قبل شد
" پس توی یه طبقه زندگی میکنیم.. کدوم واحدی؟"
بدون اینکه منتظر جوابی از سمت فلیکس بمونه چشم هاش رو ریز کرد وبلند بلند مشغول فکر کردن شد
"به جز واحد 13 هیچ خونه ای خالی نیست..با این حساب دقیقا توی واحد رو به روی من زندگی میکنی"

مشت ارومی به بازوی فلیکس زد و باعث تکون خوردنش شد
"این عالیه تا الان کسی هم سن سال خودم توی این ساختمون نیومده بود..میتونیم باهم کلی وقت بگذرونیم..راستی اسمم چانه ، بنگ چان"
نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو به هم فشرد و سعی کرد خودش رو اروم نگه داره..پر حرفی های پسر کنارش بهش سر درد میداد.
"تنها زندگی میکنی؟ دانشجویی؟ چند سالته اصلا.. فکر میکنم هیونگتم..خودم 25 سال.."
حرفش رو قطع کرد
"همیشه انقدر حرف میزنی؟"

شوکه و با لب هایی که باز و بسته میشدن به صورت جدی فلیکس نگاه کرد و چند بار پلک زد.
درست قبل از اینکه فلیکس بخواد نفس راحتی بخاطر سکوتش بکشه لبخندش به صورتش برگشت و دستش رو پشت گردنش کشید
"راستش اره..حالا کم کم عادت میکنی"
اهی کشید و از اسانسور خارج شد و سمت واحدش حرکت کرد
"اسمتو بهم نگفتی"
همونطور که جعبه توی دستش رو جلوی در خونش میذاشت لب هاش رو به هم فشرد و بعد از مکث کوتاهی زمزمه کرد
"فلیکس"

لبخند روی لب های پسر بزرگ تر شد
"خوشبختم فلیکس..هروقت به کمک نیاز داشتی خبرم کن..اصلا هم خجالت نکش"
رمز در خونش رو وارد کرد و به ناچار سرش رو تکون داد تا شاید کمکی توی حرف نزدن بیشتر پسر بکنه و انگار که موفق بود.
"پس بعدا میبینمت"
نفس راحتی به خاطر رفتن پسر و برگشتن سکوت کشید و بعد از برداشتن جعبه وارد خونه جدیدش شد.
اهی بخاطر بهم ریختگی اطرافش کشید..مرتب کردن اونجا قرار بود ازش انرژی زیادی بگیره..اصلا باید از کجا شروع میکرد؟

+++

صدای غرغر دوستش به گوشش رسید و باعث شد لبخند کمرنگی روی لب هاش بشینه.
کتاب توی دستش رو داخل قفسه گذاشت و یکی دیگه از روی زمین برداشت.
"بهت که گفتم لازم نیست بیای.خودم از پسش برمیومدم."
مینهو همونطور که مشغول دراوردن ظرف های توی جعبه بود صداش رو بلند کرد.

Black glovesWhere stories live. Discover now