𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔

130 49 19
                                    

پای راستش رو روی پای دیگش انداخت انداخت و نگاهش رو به گوشه کنار اتاقی که توش بود داد.
از اخرین باری که به اینجا اومده بود فقط چهار ماه گذشته بود پس همه چیز مثل قدیم بود.البته اگه دختر جوونی که به جای منشی قبلی پشت میز بیرون اتاق نشسته بود رو درنظر نمیگرفت.

دیوار سفید رنگ با یک تابلوی نقاشی ساده که ساحل اروم و زیبایی رو موقع طلوع خورشید نشون میداد تزیین شده بود.
میز کوچیک چوبی کرم رنگی توی مرکز اتاق قرار داشت و روش پر از شمع های تزیینی و کاکتوس های کوچیک و فانتزی بود.
خودش رو روی کاناپه نعنایی رنگی که به شکل عجیبی گرم و نرم بود جا به جا کرد و انگشت هاش رو به هم گره زد.

اتاق بوی چوب و کمی چمن خیس میداد که احتمالا منبعشون اون شمع های کوچولو بودن.
باز شدن در باعث شد نگاهش رو از کتاب های روانشناسی که توی کتابخونه کوچیک گوشه اتاق بود بگیره و به اقای کیم بده.
اقای کیم،مرد قد کوتاه و لاغری بود که دهه پنجاه زندگیش رو سپری میکرد.
مثل همیشه لبخند کمرنگی روی لب هاش بود و چشم های ریزش پشت شیشه های مستطیل شکل عینکش میدرخشیدن.

صورت خندونش باعث میشد که ناخواسته یاد همسایش بیوفته.
"هی فلیکس..مطمئن نیستم باید از دیدنت خوشحال باشم یا نه.ولی اعتراف میکنم دلم برات تنگ شده بود."
مرد درحالی که یکی از ماگ های پر از چای تو دستش رو به فلیکس میداد گفت و سمت کاناپه روی به روی فلیکس رفت و روش نشست.
"نسبت به دفعه قبلی که دیدمت پیر تر شدی دکتر کیم"

به موهای جوگندمی مرد اشاره کرد و ماگ ابی رنگ رو روی میز گذاشت.
"پدر دوتا دختر دردسرساز بودن راحت نیست مرد جوان"
با به یاد اوردن دو قلوهای هشت ساله مرد لبخند کمرنگی زد.
کمی از چای داغش نوشید و اون رو روی میز گذاشت و دستش رو سمت عینکش برد و روی بینی تیزش جا به جاش کرد.
"از اخرین باری که دیدمت مدت زیادی گذشته.این چند وقت مشغول چه کارایی بودی؟"

تار مویی که روی پیشونیش افتاده بود رو کنار زد.
"زندگیم مثل همیشه میگذره.کار میکنم،توی خونه وقت میگذرونم و بعضی اوقات به دیدن دوستام میرم."
دکتر کیم با دقت به توضیح کوتاه پسر رو به روش گوش داد و به ارومی سرش رو تکون داد.
"مینهو و جیسونگ،درسته؟ هنوز تیم سه نفرتون ثابت مونده؟ ادم جدیدی توجهتو جلب نکرده؟"
مکث طولانی فلیکس توجه مرد رو به خودش جلب کرد و باعث شد ابروهاش رو بالا بندازه.
"مثل اینکه یه اتفاق هایی افتاده."

مشغول ور رفتن با نخ مشکی که پایین بلیزش بود شد.
"اتفاق خاصی نیوفتاده فقط این چند وقت مکالمه زیادی با همسایه جدیدم داشتم."
"پس بالاخره تصمیم به جا به جا شدن گرفتی"
سرش رو به ارومی تکون داد.
"حرف شما و اصرار مینهو باعث شد اینکارو بکنم."
دستش رو زیر چونش گذاشت و مشتاقانه به مینهو نگاه کرد.
"مطمئن باش بهترین کار رو انجام دادی.دور شدن از اون خونه و خاطرات توش به بهتر شدن حالت کمک میکنه. از همسایت برام بگو"

Black glovesWhere stories live. Discover now