•° 14 °•

5.2K 775 145
                                    

با خستگی وارد عمارت شد.
با سوت و کور بودن عمارت لبخند خسته ای زد.دوماه از اومدن خاله و خانواده‌اش گذشته بود و تو این دوماهی که کنار هم بودن به همدیگه عادت کرده بودن و امروز اولین روزی بود که جونگ‌کوک وقتی از سرکار برمی‌گشت خونه سوت و کور بود و اثری از خاله و شوهرخاله اش و دختر خاله اش و مهمتر از همه عشق کیوتش نبود!

احساس دلتنگی میکرد!

از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد و لباس هاش و درآورد و وارد حمام شد..!

یه دوش تقریبا نیم ساعته گرفت تا بهتر ریلکس کنه..!

موهای خیسش و با حوله دور گردنش خشک کرد و دستی به موهاش کشید و از اتاقش خارج شد..!

یونهی با دیدن جونگ‌کوک لبخندی زد و گفت:

"خسته نباشی!"

جونگ‌کوک لبخندی زد و گفت:

"ممنونم،همه جا ساکته.."

یونهی تکخندی کرد و گفت:

"تهیونگ نیست سر به سرش بزاری دیگه برای همین میگی!"

جونگ‌کوک با خنده غر زد:

"اینطور نیست.."

دستی روی شونه اش نشست و سرش و به عقب برگردوند و با دیدن پدرش لبخندی زد و سلام-ی داد..

پدرش گفت:

"یعنی میخوای بگی با وجود تهیونگ‌ و اذیت کردن هاش لذت نمیبردی؟"

جونگ‌کوک گوشه ابروش و خاروند با خنده گفت:

"خب..نمیتونم انکارش کنم!"

"پس قبول اینکه بخوای بالاخره جفتت بشه سخت نیست هوم؟"

مادرش گفت و جونگ‌کوک هیسی کشید و پشت میز نشست و گفت:

"خب..قطعا اون جونگ فضولچه بهتون گفت راجب من و تهیونگ..خانم جئون خودتم میدونی چه خواهر زاده تخسی داره! خیلی راه مونده تا تو دلش جا بگیرم!"

آقای جئون خندید و گفت:

"اصل امگا بودن به همینشه! باید سرسخت باشه اونم واسه کسی مثل تو..!"

جونگ‌کوک اخمی کرد و با اعتراض گفت:

"ببینم من بچه شمام یا تهیونگ؟"

"هردوتون!"

خانم و آقای جئون همزمان گفتن و باعث خنده سه تاشون شد!

یونهی با خنده گفت:

"تهیونگ دامادمه ولی اول از همه خواهرزادمه پس فرقی با پسرم نداره!"

جونگ‌کوک پلکی زد و با لبخند ژکوندی گفت:

"اهان درسته درسته و اون خیلی تو دلتون جا باز کرده و عزیزه!"

آقای کیم از لیوان آب سیبش نوشید و گفت:

"اون همیشه عزیز بوده و هست!"

𝐐𝐮𝐞𝐫𝐞𝐧𝐜𝐢𝐚|✔︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora