part 13: ایوان مرمر

166 58 56
                                    

Laurent

Part 13


نفس هایش چندروزی بود تنگ بالا می اومد و رمق از پاها پر کشیده بود. انقدری که این مدت قصر رو وجب کرد و با انواع و اقسام آدم های درست و نادرست هم کلام شد برای اثبات بی گناهی دوست عزیزش، که خودش هم تعجب میکرد. رسما هیچوقت چنین کارهایی نکرده بود لیک همچنان وقار و متانتی که شایسته ی یک شاهزاده بود رو حفظ کرده بود. همچنان محکم صحبت میکرد و ضعف نشون نمی‌داد. هیچکس خبر نداشت تا چه اندازه پریشان و مشوش است؟ نیمی از فکرش پیش دوستش و نیمی دیگر کنار اون پسر لعنتی افسونگر بود. حتی حالا هم به شکل مسخره ای به او و حال صد درصد گرفته اش فکر میکرد اما با خیال این که این اهمیت از امانتی با ارزش دوستش بودن نشأت می‌گرفت خودش رو آروم میکرد.

لیهون شک نداشت این توطئه ای علیه جونگین هست نه بیشتر.  اما سوال اینجا بود که چرا جونگین؟ هرکسی از ماهیت اصلی و خون اصیل او خبر نداشت.. هر کسی خبر نداشت او واقعا کیست؟ از ایساتیس اومده درست اما بن و ریشه خبر از چه می‌دادند؟ این چیزها حتی پیش برادرش هم فاش نبود.

- شاهزاده!! حالتون خوبه؟؟ خدای من!

با صدای دختر خدمتکار پشت سرش تازه مغزش به کار افتاد و به یاد آورد درحال انجام چه کاری بود. نگاهش که بالا اومد رنگ پریده ی سرباز مقابلش رو دید در کنار چاقوی دستی کوچکی که حالا قطره های خون سرخی از آن چکه میکرد.

هنوز اطلاعات و داده های جدید رو به درستی پردازش نکرده بود که دستش با شتاب کشیده شد و در آنی پارچه ی کلفتی به کتف چپش بسته شد. کتفش آسیب دید؟ اصلا هوش نبود انگار.

سرباز مقابلش اما با ترس و دست های لرزان مقابلش به زانو افتاد: سرورم خیلی ببخشید به بزرگی و کرم خودتون عفو کنید. نباید انقدر محکم ضربه میزدم.

لیهون با دیدن وضعیت بهم ریخته کتش رو از دست دختر کنارش بیرون کشید و جلوی سربازی که بر زمین افتاده بود زانو زد: هی مرد این چه رفتاریه؟ وقتی حریف رو نصف کردیم میخوای ازش طلب بخشش کنی؟ توی میدون نبرد من و تو برابریم. بلند شو!

به هرحال سهل انگاری از خودش بود و مغزی که امروز سر جای خودش نبود. با دستگیر شدن جونگین خودش داوطلبانه وظایف اون رو به عهده گرفت و حالا درحال آموزش و تمرین تن به تن با چندتا از بهترین سرباز های فرانسیس بود.

باید پیش خودش اعتراف میکرد اصلا موقع ضربه دردی احساس نکرد و تازه با دیدن رنگ سرخ قطره های خون دستور درد از مغزش صادر شد. در نبرد های نمایشی تنها شمشیر ها چوبی بود و خنجر ها و چاقو ها جنس اصل خودشون رو حفظ کرده بودند وگرنه امکان زخمی شدنش به این صورت نبود.

+ ادامه میدیم.

سلاح سرد کوچکش رو از روی زمین برنداشته بود که دختر خدمتکار این بار با استرس بین او و سرباز قرار گرفت: سرورم گستاخی من رو ببخشید اما نمیتونم با این شرایط اجازه بدم در معرض آسیب بیشتری قرار بگیرید.

Laurent - لورانKde žijí příběhy. Začni objevovat