Part 34: تاریکی

133 39 11
                                    

Laurent

Part 34

تنها شده بود. داخل فضای وسیع چادر تنها شده بود و نگاه سنگین جونگین رو تحمل می‌کرد اما با این حال شکایتی نداشت. مشکلی نداشت چون هم روح و هم جسمش در آن واحد داخل آن چادر بودند اما منکر جو افتضاح هم نمیشد.

سری که پایین انداخته بود رو بالا آورد و باز نگاهش به نگاه خشمگین جونگین گره خورد.

- متاسفم.

نفهمید این کلمه چطور و چگونه از دهنش خارج شد اما انگار داشت می‌مرد که به زبانش بیاره. اگر جلوی زبانش رو نمی‌گرفت بی آبرو میشد اما جونگین ناگهان اخم های در هم شده اش رو گشود. در چشم هایش هوای صلح دیده نمیشد اما مشخص بود آرام تر شده.

- فقط می‌پرسم چرا؟

با جمله ی فرمانده این بار اخم های خودش در هم کشیده شد. به پاسخ این سوال فکر کرده بود، خیلی هم زیاد فکر کرده بود اما الان انگار کلمات در دهانش گم شده بودند.

دو نفس عمیق کشید و دید که جونگین هم متقابلاً دم عمیقی فرو داد. ناخواسته وقت کشی میکرد اما بالآخره بعد از مدت زمان نه چندان بلندی تسلیم نگاه سنگین شد: نپرس چرا که پاسخم عصبی تر و خشمگین ترت می‌کنه. فراموش کن که هیچوقت نتونستم رهات کنم و این بار هم قلب دیوانه پیروز شد. فقط عذرخواهیم رو بپذیر و فراموش کن.

به اواسط جمله اش رسیده بود که جونگین اولین قدم رو به سمتش برداشت و هرچی نزدیک تر میشد صدای کیونگسو هم سست تر و پاها ضعیف تر میشد. مقابلش که سینه به سینه ایستاد جمله اش رو تمام کرد اما هر آن انتظار جمله ی کوبنده و یا ضربه ی طاقت فرسایی از جانب او را داشت.

حتی وقتی دست جونگین بالا رفت چشم های نم گرفته اش رو محکم بست اما هرچی که گذشت دردی احساس نکرد. با احتیاط لای یکی از چشم هارا گشود و همان لحظه لب های مرد مقابلش رو بر روی پیشانی اش حس کرد. این بار حتی بیش از قبل سست شد.

- به نفعته زنده بمونی در غیر این صورت..  در غیر این صورت نمیدونم چیکار باید بکنم.

ناخودآگاه لبخندی زد اما با نگاه خیره ی جونگین خشک شد. معلوم نبود دیوانه شده یا خیر. این نگاه سبز بود. او را به یاد خاطراتی که هرگز تجربه نکرده بود می انداخت.. خاطره ی زندگی در دل کلبه ی چوبی، زندگی در زیر اقیانوس ها.. لذت بخش اما ترسناک بود. حس می‌کرد بدنش ممکنه هر لحظه واکنش غیرارادی ای نشون بده. در واقع این میل ناگهانی و خطرناک یکدفعه از کجا سر و کله اش پیدا شد رو نمی‌دونست اما مغزش در ثانیه کارایی رو از دست داد و از قلب فرمان گرفت.
در آخر ثانیه ی بعدی لب بر لب های نرم گذاشته بود.

شاید به سه ثانیه نرسید که فرمانده با نگاه ماتم زده عقب رفت اما خودش مطمئن بود این صحنه رو تا ابد و یک روز بر قلب و جان حک کرده است. روح جلا گرفت گرچه حس میکرد در پس سرش مایعی به سردی یخ تزریق می‌کنند‌. از ترس بود یا استرس رو خبر نداشت اما مطمئن بود شیدا شده...

Laurent - لورانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora