p7

2.7K 480 64
                                    

جیمین با همون وضعیت وارد یه فروشگاه شد یونا گشنش بود و باید براش یه چیزی می‌خرید اما پولی نداشت .....
با خجالت و شرمندگی رفت نزدیک صندوق این اولین بار بود که میخواست بدون پرداخت چیزی درخواست غذا کنه هرگز تو خوابشم نمی‌دید به چنین فلاکتی برسه ......
÷ببخشید آقا
مرد پشت صندوق نگاهی به سرتاپاهای جیمین انداخت و گفت:
•بله؟!
÷من گدا نیستم فقط......کیف پولمو‌ جا گذاشتم....میشه....
•همه اولش همینو میگن برو بیرون
جیمین صدای شکسته شدن بند بند غرورشو با تمام وجود حس میکرد با عجله از فروشگاه خارج شد.
یونا با ناله گفت:
_گشنمه
قلب جیمین در حال ذوب شدن بود به چند نفر میتونست رو بندازه چقدر دیگه میتونست غرورشو بشکونه
÷الان برات یه چیزی میخرم
یه لحظه به سرش زد برگرده پیش خانوادش و بهشون بگه که حداقل بذارن یه شب اونجا بمونه تا کار پیدا کنه اما فایده ای نداشت!
یونارو روی یه صندلی که کنار یه رستوران کوچیک محلی بود گذاشت کلاه و کاپشن دخترشو مرتب کرد و پتورو سفت تر دورش پیچید اگه فراموش نمی‌کرد بهش کفش بپوشونه مجبور نبود تو طول مسیر بغلش کنه اما عجله و اضطراب باعث شده بود خیلی چیزارو فراموش کنه
÷یه لحظه اینجا وایسا پاپا خسته شده
جیمین مچ دستای یخ زدشو ماساژ داد و در همون حین پرسید
÷سردت نیست؟
یونا سرشو به دو طرف تکون داد
_پاپا غسا (غذا)
یونا اینو گفت و رستورانی که درست کنارش ایستاده بودن رو‌‌ با دست نشون داد
جیمین به رستوران کوچیکی که اونجا بود نگاه کرد مردم با لباسای گرم پشت میز نشسته بودن و از ظرفایی که ازشون بخار بلند میشد غذا میخوردن
اما جیمین میترسید ....میترسید اینبارم غرورش خورد شه و شرمنده ی دختر کوچولوش شه
اما غرورش چه ارزشی داشت وقتی دخترش گرسنه بود و چند ساعتی توی خیابون های سرد زمستون لای یه پتو این طرف و اون طرف می‌رفت
یونارو بغل کرد و وارد رستوران شد ...اونجا خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود رستوران تاپ و درجه یکی نبود یه رستوران سنتی و کوچیک‌‌ اما شلوغ بود
÷ببخشید آقا؟
گفتن دوباره ی اون حرفا برای جیمین از مردن هم سخت تر بود اما چشم امید دخترش فقط به اون بود ....اون که به جز پدرش کسیو نداشت
یه زن ریزه میزه در حالی که سخت مشغول چیدن سفارشا تو سینی بود گفت:
&بله؟
÷میشه .....من...راستش من گدا نیستم ولی ....
زن داد کشید
&هی سوکجون بیا سفارشای میز هفتو ببر ...تو چی گفتی پسر؟
÷گفتم میشه یه بشقاب رامن به من بدین در ازاش میتونم ....میتونم ظرفاتونو بشورم
بلاخره با هر سختی ای که بود به زبون آوردش ....زن به سرتاپای جیمین نگاه کرد و بعد یه نفر دیگه رو صدا کرد
یه مرد مسن با اخم جلو اومد و بعد از برانداز کردن قیافه ی جیمین‌ گفت:
#چی میخوای؟
÷من یه بشقاب رامن برای دخترم میخوام در ازاش ظرفاتونو میشورم
#بچه ی خودته؟
÷بله!
مرد نگاه دیگه ای به جیمین‌ انداخت و بعد گفت:
#میز خالی نداریم از اونور بیا تو آشپزخونه بهت میدم
جیمین ادای احترام کرد از اینکه موفق شده بود خوشحال بود وارد آشپزخونه شد یونارو رو صندلی نشوند و پتورو از روی شونه هاش برداشت یکم بعد یه کاسه رامن روی میز قرار گرفت
یونا با خوشحالی به ظرف غذا نگاه کرد و بعد شروع کرد به خوردن
÷اروم تر یونا همه ش مال توئه
جیمین به غذاخوردن دخترش نگاه میکرد اما فکرش جای دیگه ای بود حتی فکر کردن به اتفاقی که افتاده بود باعث میشد بغض کنه
کمی بعد یونا دست از خوردن کشید
÷شیرم(سیر شدم)
جیمین لبخند شیرینی به دخترش زد و بشقاب غذارو به طرف خودش کشید میتونست با ته مونده ی غذای یونا تا حدودی انرژی تحلیل رفتشو‌ به دست بیاره!
بعد از اینکه غذاشو خورد به طرف اتاق اون مرد رفت
ادای احترام کرد و گفت:
÷ممنونم آقا کی میتونم ظرفارو بشورم؟
#چند دقیقه ی دیگه رستوران بسته میشه اون موقع میتونی شروع کنی
÷بله
#ببینم تو با یه بچه ی کوچیک اونم با با این سر و وضع تو خیابون چیکار میکنی؟ بی‌خانمانی ؟
چطور میتونست بگه که اون متعلق به یکی از سرشناس ترین و پولدارترین اقوام کره س!
÷نه من .....فعلا آره!
#که اینطور اینجا رستوران شلوغیه اتفاقا ما به یه کارگر تمام وقت نیاز داشتیم
÷واقعا؟
#اره اگه بخوای میتونی بمونی چون بچه کوچیک داری انقدر سریع این پیشنهادو بهت دادم وگرنه محال بود بذارم بمونی اینجا یه اتاق کوچیک داریم میتونی شبا اونجا بخوابی
جیمین تعظیم کرد
÷خیلی ممنونم آقا
جیمین همراه یونا وارد اتاق شد تشکی که اونجا بودو پهن کرد روی زمین کاپشن و کلاه یونارو از تنش درآورد و اونو روی تشک خوابوند و بعد پتورو کشید روش
_پاپا نخوابه؟
÷من زود برمی‌گردم باشه؟
_نه تلسیتم (میترسم)
÷نترس دخترم زود برمی‌گردم فقط چشاتو ببند و سعی کن بخوابی
جیمین دست کوچولوی یونارو بوسید و بلند شد
_من بیاد؟
÷نه پاپا زود برمیگرده دختر خوبی باش بخواب
یونا بیشتر زیر پتو خزید و به رفتن پدرش نگاه کرد
جیمین وارد آشپزخونه شد رستوران نیمه تاریک بود و جز پسری که داشت زمینو طی میکشید کسی دیده نمیشد
جیمین به ظرف ها که مثل کوه روی هم انباشته شدن بودن نگاه کرد استیناشو بالا زد و شروع کرد به شستنشون
بعد از گذشت دو‌ساعت دیگه نمیتونست دستاشو حس کنه همینجوریشم بخاطر بغل کردن یونا طی ساعت های مداوم مچ دستاش درد میکرد و حالا بدتر شده بود.
اما همین که اون شب اولین شب بدون نگرانی بود خوشحال بود .....کم کم درد پهلوش هم اضافه شد حس میکرد پیراهنش خیس شده اما بی توجه بهش ادامه داد
تا جایی که همه ی ظرفارو شست و با خستگی وارد اتاق شد و درو بست یونا خوابش برده بود
دستشو روی سر دخترش کشید از اینکه یونا مجبور بود اینطوری زندگی کنه خیلی ناراحت و غمگین بود مگه دخترک بی گناهش چه تقصیری داشت که باید اینطوری زندگی میکرد
درد و‌ سوزش پهلوش خیلی اذیت کننده شده بود دکمه های پیراهنشو باز کرد با دیدن زخم باز شدش اعصابش خورد شد
بین اون همه گرفتاری نمیدونست اون زخمو کجای دلش بذاره لباسش کثیف شده بود و هیچی نداشت تا جایگزینش کنه
وارد آشپزخونه شد بعد از اینکه یکم گشت یه پارچه پیدا کرد اونو برداشت و وارد سرویس شد اونجا یه مکان خیلی کوچیک‌ بود که از یه توالت فرنگی،روشویی و دوش تشکیل شده بود گرچه خیلی کوچیک‌ بود اما کار راه انداز بود جیمین تصمیم گرفت دوش مختصری بگیره و بعد به زخمش برسه با برخورد دوش آب به بدن رنجورش کمی از خستگیش کم‌ شد
بعد لباساشو شست و با پارچه ای که برداشته بود زخمشو محکم بست و پتوی یونارو دور بدنش پیچید و سریع وارد اتاق شد
تا صبح لباساش خشک میشدن و میتونست دوباره بپوشتشون
با وجود یه تشک و دو بالش و یه پتو باید نزدیک به یونا می‌خوابید
بالشو زیر سرش گذاشت قسمتی از پتورو روی خودش کشید صورت دخترشو ناز کرد و اونو به خودش نزدیک کرد بدن دخترکش گرم بود همین باعث میشد احساس رضایت کنه
پهلوش تیر میکشید و خواب رو از چشاش میدزدید گذشته دردناک بود دردناک تر از اون که بخواد بهش فکر کنه......

فلش بک

وقتی از پله های ته راهرو پایین میرفتن می‌رسیدن به سوییت نمور و کثیفی که هیچ پنجره ای نداشت درست مثل زندان بود .....
جیمین روزها و شب های زیادیو توی اون سوئیت گذرونده بود اولش سعی میکرد با روش های مختلف تهیونگو راضی کنه تا ولش کنه هر روشی به جز اصرار!
غرورش تنها چیزی بود که تحت هیچ شرایطی نمیشکوندش
اولاش ته کاری بهش نداشت تا اینکه یه روز در سوئیت با صدای ناله ی همیشگی باز شد
جیمین روی تخت تک نفره ی زوار در رفته ی وسط هال خوابش برده بود تهیونگ بهش نزدیک شد و گفت:
×شاید برات سوال باشه که چرا این کارو میکنم ....خب حتما هست
جیمین با صدای تهیونگ چشاشو باز کرد
×بیدار شدی؟
جیمین بلند شد و نشست و بعد گفت:
÷اره بیدار شدم و الان خیلی دلم میخواد برای همیشه کارتو تموم کنم
× مثل دفعه های پیش که سعی کردی بهم آسیب بزنی اما نتونستی؟
÷خفه شو بابا
×میخوای بدونی چرا آوردمت اینجا؟
÷دلیلش واضحه پول میخوای منو گروگان گرفتی
تهیونگ نیشخند زد و گفت:
×هه پول!
÷پس چی؟ مینالی یا نه؟
× سالها پیش خانواده ی من تو کارخونه ی شراب سازی پدربزرگ تو کار میکردن من اون موقع خیلی کوچیک بودم برای همین کسی منو یادش نمیاد
÷که اینطور!
×به پدرم تهمت دزدی زدن و کل خانوادم از کار بیکار شدن پدرم بی گناه بود ....خانوادمون روز به روز فقیرتر میشدن وضعیت سختی داشتیم و همش تقصیر پدربزرگ جانگوک بود که پدر و برادرامو اخراج کرد این کینه همراه من و خانوادم موند تا به امروز تو تمام این سالها منتظر انتقام بودیم!
÷این به من چه ربطی داره؟
×سالها بود که منتظر بودم تا تو یه فرصت مناسب بی ابروشون کنم بهترین راه نفوذ به خاندانتون مادرت بود پس عملیش کردم ....برای بی آبرو کردن خانواده ی جئون باید دست به کار بزرگی میزدم برای همین تو هدفم شدی چون میدونستم کوک قراره با تو ازدواج کنه .....چی میشد اگه....
تهیونگ دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
×اگه همسر پسرشون چند روز قبل ازدواج با پدرخوندش فرار میکرد؟!
÷یعنی تو فقط به این دلیل منو آوردی اینجا؟
×این یه رسوایی بزرگ برای هردو خانوادست تو‌ فقط یه طعمه ای!
÷فکر کردی حرفتو باور میکنن؟! احمق تر از اون چیزی هستی که فکر میکردم
×خواهیم دید خوب بخوابی جیمین!

⭐⭐⭐⭐⭐

سلام ⁦^_^⁩

مرسی از همراهیتون ریدرای قشنگم⭐💛🌟

The Lost Where stories live. Discover now