VENOM | Minsung

2.2K 203 90
                                    

Minho : IXTX | 5w6 583 sp/sx
Han : XNFX | 9w1 925 so/sp
___________________________________________

دزدیده شده بود. نمیدونست چرا. نمیدونست چیکار کرده بود. اون کل زندگیش با کسی دشمنی نداشت ولی الان گیر افتاده بود. طوری دستاش بسته شده بودن که انگشتاشو نمیتونست حرکت بده.

اون هیچی رو حس نمیکرد. لامسش به سختی کار میکرد و خون به خوبی به مغزش نمیرسید.
گیج بود. گیر کسی افتاده بود که هیچ ایده ای راجبش نداشت. دستمالی رو روی بینیش حس کرد و بلافاصله بیهوش شد.

توی یه اتاق کاملا تاریک به هوش اومد.
یک ماه گذشت. جیسونگ توی اون تاریکی حتی چهره ی خودش رو هم از یاد برده بود.
فرد مرموزش فقط برای اب و غذا دادن بهش سر میزد. اون حتی نمیتونست توی اون تاریکی صورت اون فرد رو ببینه.
داشت عقلشو از دست میداد. داشت خاطراتشو فراموش میکرد خاطراتی که بهش حس مرگ رو میدادن و خوشبختانه یا بدبختانه تاریکی و تنهایی تاثیرات مطلوبی روی مغزش نذاشته بود.

روز ۳۱ ام فرا رسید. جیسونگ نمیدونست چند ساعت گذشته. نمیدونست صبحه یا شب نمیدونست چه ساعتیه. اون به زندگی توی تاریکی عادت کرده بود. با دستاش به سختی دنبال لباس یا حموم میگشت. حتی نمیدونست چرا داره زنده میمونه.

توی ذهنش پر از علامت سوال بود. ولی تا حالا هیچی نپرسیده بود. حتی ازون فرد نپرسید که اون برای چی اینجاست. مطمئن نبود. شاید زندگی قبل از گیر افتادن توی دام اون انقدر دردناک بود که جیسونگ ترجیح میداد همینجا تو آغوش تارهای اون بمونه.اون آدم بهترین زمان بندی رو انتخاب کرده بود.

برای مینهو هم جای تعجب داشت.این اولین طعمش بود که اینجوری رفتار میکرد. حتی مینهو شک کرده بود اون لاله یا نه. هر روز مصاحبه های قبل جیسونگو نگاه میکرد ولی چرا هان جیسونگی که گیر انداخته زبون نداشت؟

چرا برای ازاد شدن وعده نمیداد؟ چرا التماسش نمیکرد تا رهاش کنه؟

مینهو دلش میخواست باهاش حرف بزنه ولی این برخلاف قوانینش بود.
باید استراتژی همیشگیش رو اجرا میکرد. تا سه ماه داخل اتاق نگهش داره تا جایی که عقلشو از دست بده و بعد کاری کنه تا جیسونگ به دست خودش خودشو جلوی چشماش تکه تکه کنه.

از مرگ دردناک ادم ها با دست های خودشون لذت میبرد.
روز اول ماه چهارم به دستشون سلاح میداد و اون ادم های بیچاره هم چیزی رو به جز اطاعت از دستورای اون بلد نبودن. از زخمی کردن خودشون شروع میکردن و اروم اروم این اسیب های کوچیک، بزرگ و بزرگ تر میشد. تا جایی که کم کم به قطع کردن اجزای بدنشون یا کشتن خودشون میرسید. این بستگی به مود لینو داشت که چطور میخواست زجر کشیدن اونارو ببینه.

یاد اخرین دختری که طعمش بود افتاد.
اول وادارش کرد انگشت خودشو قطع کنه. بعد چشماشو از حدقه در بیاره و روی صورتش اسید بریزه و بعد؟ مطمئن نبود شاید با یه تبر سرشو قطع کرد.

stray kids oneshot🔞Where stories live. Discover now