«رابطه با من برات آسون تموم نمیشه جیسونگ. بهتره بیشتر راجبش فکر کنی!»
سومین روز بود که این جمله توی مغزش تکرار میشد و اکو شدن صدای مینهو توی ذهنش قلبشو به درد میورد.
نه بخاطر ترسش از رابطه با مینهو
بخاطر تردید مینهو راجبش.
دوست نداشت انقدر آزاد باشه.
میخواست مثل شکار یه عنکبوت باشه ولی مینهو بهش حق انتخاب داده بودچیزی که برای جیسونگ مفهومی نداشت.
ترجیح میداد باهاش مثل یه برده رفتار شه. اون به دستور گرفتن بیشتر از انتخاب کردن علاقه داشت همیشه از انتخاب میترسید. مشاوره دادن رو دوست داشت ولی انتخاب نه. دوست داشت به بقیه راجب انتخاباتشون کمک کنه ولی وقتی به خودش میرسید تهی میشد.
از بچگی این مشکلو داشت. سیاه یا سفید؟ قطب شمال یا جنوب؟ هوای سرد یا هوای گرم؟ جیسونگ هیچوقت دقیق نمیفهمید که چی میخواد. به جاش ترجیح میداد یکی بگه هوا سرده و باید شوفاژا روشن شه.آره جیسونگ میخواست مینهو بیاد و کارشو یکسره کنه. مهم نبود آسونه یا سخت. نمیخواست راجبش فکر کنه.
میترسید
اینکه قبول کنه و بعد پشیمون شه. حداقل بعدش میگفت که مجبور بودم که این اتفاقات رو تحمل کنم نه اینکه خودم انتخابش کردم!جیسونگ مینهو رو خوب شناخته بود ولی خودشو نه. میدونست که واقعا قرار نیست آسون باشه. میدونست اگه نقشش واسه مینهو تغییر میکرد زندگیش به کل دگرگون میشد.
یه جورایی تبدیل به یه برده میشد.
یه برده که فقط باید اطاعت میکرد.اعتماد به نفس رام کردن مینهورو داشت ولی ازینجا به بعدو نمیدونست. اگه قرار بود به عنوان پارتنرش هم باشه بازم این قدرتو داشت؟
بازم مینهو قرار بود کوتاه بیاد؟
در هر صورت مینهو شبیه یه عنکبوت بود.
یه عنکبوت به شکارش رحم نمیکنه به این فکر نمیکنه که شکارش چه حسی به اون داره و حتی به احساس خودشم نسبت به طعمش فکر نمیکنه تحت هر شرایطی اونو میبلعه.مینهو به جیسونگ گفته بود که رابطش با پارتنرش فرق داره. گفته بود که تا حالا وارد رابطه با کسی نشده. ولی بارها رابطه داشتن با موجود خیالی ذهنشو تجسم کرده و میدونه اصلا قرار نیست آسون بگیره.
فرق عشق با شکار توی دیکشنری مینهو یه چیز بود!
مینهو خودش به عشقش درد میداد ولی شکار هاشو وادار میکرد خودشون این کارو با خودشون انجام بدن.
با قبول کردنش جسم و روح جیسونگ مال مینهو میشد.اما مگه هدف جیسونگ از زندگی مینهو نشده بود؟
پس باید براش هرکاری میکرد.
دلیل زنده بودنش مینهو بود پس چه اشکالی داشت حتی اگه دلیل مرگش هم مینهو میبود؟
نباید تا این حد بدبین میبود. مینهو دوسش داشت اینو احساس میکرد. نمیتونست در اون حد بهش صدمه بزنه.کلافه دستشو توی موهاش فرو برد و به سرش چسبید.
کاش صداهای توی سرش برای یه لحظه هم که شده ساکت میشدن.
همش یه ساعت دیگه وقت داشت. ازون ۲۴ ساعت فقط یه ساعت باقی مونده بود و بعد مینهو به خونه میرسید و منتظر جوابش از طرف جیسونگ بود.
YOU ARE READING
stray kids oneshot🔞
Fanfictionوانشات از کاپل های مختلف استری کیدز بعضی قسمتا خیلی سمین که از اولش میتونیدبفهمید کدومان و اینا بیشتر جنبه خنده دارن ژانر داستانا اول هر قسمت نوشته میشه کاپل هر داستان رو سر تیتره اون قسمته فرد تاپ اسمش اول نوشته میشه