part 1

1K 101 32
                                    

سئول - سال ۲۰۱۲
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد
چشمهاش رو باز کرد
دلش میخواست چشماش رو ببنده پتوشو بغل کنه و دوباره بخوابه
مگه چه فایده ای داشت
امروزشم قرار بود مثله دیروزش باشه
دیروزشم مثله روزای قبلترش بود
درواقع حتی فرداش هم قرار نبود با سال های پیشش فرقی داشته باشه
ولی باید بلند میشد و کارهای تکراری رو انجام میداد تا پدرش رو بیشتر از این ناامید نمیکرد...همینجوریش هم پدرش به خاطر خجالتی و بی عرضه بودنِ پسرش مجبور به شنیدن تمسخر های اطرافیانش بود
باید به اون مدرسه کوفتی میرفت و بعد سر کلاس های کوفتی ترش مینشست
فقط یه چیز توی این زندگی تکراریش رو دوست داشت
اون هم دیدن پسری بود که میدونست اون حتی به وجودش اهمیت هم نمیداد
همین که خودش اون رو از دور میدید براش کافی بود
از جاش بلند شد باید دوش میگرفت
از پله ها پایین امد و کیفش را روی دوشش انداخت کفشش را پوشید که صدای بی حوصله پدرش رو شنید:
٪نمیخوای چیزی بخوری؟
و بعد با پوزخند ادامه داد: از مدرسه زنگ نزنن دوباره غش کردی...
کوک با خودش فکر کرد قرار نیس هیچوقت پدرش اینو یادش بره قراره هر دفعه به روش بیاره
به سمتش برگشت با صدایی که فکر نمیکرد پدرش بشنوه لب زد:
-میرم یه چیز میخرم
وقتی از پدرش جوابی نگرفت کفشش رو پوشید و از اون خونه نفرین شده بیرون اومد
از وقتی مادرش مرد...هیچ وقت نخواست صبحانه بخوره
دیگه مادرش نبود براش پنکیک های شکلاتی درست کنه
پدرش هم بعد از مرگ مادرش دیگه به هیچ چیزی اهمیت نمیداد،حتی به پسرش
هوفی کشید و به راهش ادامه داد
به مدرسه رسید در کلاس رو اروم باز کرد و رفت توی کلاسش نشست
لازم نبود منتظر اون پسر باشه میدونست الان نمیاد
میدونست اون همیشه دیر میرسید و هیچ وقت هم براش مهم نبود که دیر میرسه
همیشه با یه عالمه پیرسینگ میومد مدرسه
و کلی تاخیر و غیبت داشت ولی مدیر مدرسه کاری به کارش نداشت در واقع جرئت هم نمیکرد
کوکی که حتی پیرسینگ هاشم دوست داشت
عاشق هرچیزی که به اون پسر مربوط میشد
عادت داشت استین لباسش رو تا ارنج بالا میکشید رگ های برامده دستش بیشتر از هرچیزی توی چشم بود
و کوک واقعا عاشق رگ های دستش بود
رگ های برامده دستش که با دستبند های ظریف بیشتر دیدنی میشد دلش میخواست استین لباسش رو پایین بکشه تا هیچکس به جز خودش دست هاش رو نمیدید
همیشه به حرکات دست هاش خیره میشد و بعد به دست های خودش نگاه میکرد
-چطور یه دست انقدر باید انقدر جذاب باشه
÷جئون جونگکوک مگه یکی از انگشت هات رو گم کردی که ربع ساعته به دستت خیره ای؟
صدای معلمش بود که حواسش رو از دست های جذاب عشق پنهونش پرت کرده بود
کوکی دست هاشو روی پاش گذاشت و سرش رو پایین انداخت و اروم لب زد:
-ب..بخشید استاد
در کلاس باز شد.. بالاخره میتونست اولین لبخند امروزش رو بزنه
معلمش انگار که خسته شد بود گفت:
÷کیم تهیونگ باز دیر اومدی
تهیونگ با بی خیالی گفت:
+خب...که چی؟
از کیم تهیونگ بعید نبود بخواد اینطوری صحبت کنه تقریبا همه عادت داشتن
معلم هم ترجیح داد بهش اهمیتی نده

دو تا کلاس گذشت و کوکی همش رو به تهیونگ نگاه میکرد انگار معلم داشت کیم تهیونگ رو تدریس میکرد
تهیونگ هم سرش روی میز بود و خوابیده بود و متوجه کوکی نمیشد مثله همیشه
کلاس فیزیک که تموم شد معلم گف میتونید برید
باید میرفتن سلف و ناهار میگرفتن
کوکی با فاصله از تهیونگ نشسته بود و کلاه هودیش رو روی سرش کشیده بود دست هاشم توی جیبش بود و فقط به روبه روش خیره بود
تهیونگ هم با دوستهاش نشسته بود و صحبت میکرد
کوکی دوست های ته رو میشناخت
برخلاف خودش ته دوست های زیادی داشت
هوسوک و یونگی و جیمین
کوک فقط چند بار با جیمین صحبت کرده بود در واقع اونو توی یکی از مهمونی های پدرش دیده بود
و همین شد که اونها باهم صحبت کردن
بلند شد تا برای خودش شیرموز بگیره از صبح چیزی نخورده بود و واقعا نمیخواست غش کنه تا دوباره پدرش سرزنشش کنه
خم شد شیرموز رو برداره که صدای ته رو شنید:
+ دیروز هم نامه داشتم مثله تمام این چند ماه
هوسوک به سرعت و با چهره ای متعجب گفت
×عصبی نیستی ؟ نمیخوای بگردی دنبالش خِفتش کنی؟
ته که انگار متوجه سوال هوسوک نمیشد گفت:
+چیی؟؟ چرا باید خفتش کنم
جیمین با ادامه داد:
£ یعنی تو از اینکه یکی برات نامه میفرسته عصبی نیستی؟ اونم توو؟؟
ته حالت حق به جانبی گرفت و گفت:
+نه عصبی نیستم، حرفاش قشنگه،حتی دلم میخواد ببینمش اون گفت یه پسره
بعد کمی فکر کرد و ادامه داد:یعنی از بچه های مدرسست؟
عرق سردی روی کمر کوکی نشست و اب دهنش رو قورت داد
- اگه بفهمه...بفهمه منم...نه نه نباید بفهمه اون منم نه... هیچ وقت
+....حتی دلم میخواد ببینمش
کوک صدای ته رو شنید ولی فکر میکرد گوش هاش اشتباه شنیدن
جیمین و هوسوک و یونگی باتعجب به ته نگاه میکردن که یونگی با پوزخند گفت:
¥ الان مطمئن شدم تو یه مرگیت شده
ته چشماشو چرخوند و گفت؟
+بیخیال یونگ، تو که میدونی با پسرا مشکلی ندارم
یونگی که انگار هیچ کدوم از حرفای ته رو نشنیده بود گفت:
¥صد بار بهت گفتم من ازت یکسال بزرگترم، هیونگ صدام کن
ته دستاشو به نشانه تسلیم بالا اورد و گفت:
+باشه باشه...اجوشی
جیمین که به زور خندشو نگه داشته بود گف:
£هیی... به دوستپسر جذابم نگو اجوشی اون یه پیشی بیشتر نیست
و بعد بلند خندید
هوسوک هم که میخندید گفت
×اوهه حالا پیشیییی چرا قرمز شده؟؟
یونگی دستشو روی پای جیمین گذاشت و گفت
¥هی جیمین بالاخره که با این پیشی تنها میشی

کوک اونطرف سر جاش خشک شده بود و به حرف ته فکر میکرد
-یعنی‌...یعنی ممکنه...بخواد...منو ببینه؟ اون با پسرا مشکلی نداره؟ پس چرا هیچ وقت با پسری نبود
اینکه ته از نامه ها خوشش میاد و اینکه میخواست اون رو ببینه و با پسر بودنش هم مشکل نداشت...
هیچی نمی شنید

به نظرش بس بود، هرچی یواشکی نگاهش کرد،اون حالا میتونست ته رو برای خودش داشته باشه؟ دستاشو بگیره؟ یا اینکه میتونست جای تمام اون دخترای مزخرفی که با ته میگشتن ...باشه؟

𝐈 𝐝𝐢𝐝𝐧'𝐭 𝐟𝐨𝐫𝐠𝐞𝐭 𝐚𝐧𝐲𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠Where stories live. Discover now