38 (last)

21 2 1
                                    

یاد حرفایی که بهم گفته بود افتادم ...

اون گفته بود دوسم نداره یعنی احساسش تغییری کرده ؟

متوجه تغییر احساساتم شد و بهمین دلیل با دستشو چونمو بالا اورد .

دیگه اون نگاهای ناراحت و نفرت آمیز نبود .

یه نگاه عادی یا شایدم محبت آمیز .

هیچ کاری نمیکرد و فقط بهم نگاه میکرد .

حس میکردم قلبم داره از جاش در میاد .

یهو لبخند زد .

میتونم اون لحظه بگم قلبم به معنی واقعی اتیش گرفت .

نمیتونستم دست از سر اون چشماش بردارم وقتی اونجوری توی چشمام کنکاش میکرد .

حس میکردم میتونه روحمو از توی چشمام بیرون بکشه .

-و اونجایی که چشمانت من را بیمار کرد ...

نفس عمیقی کشیدم . ظاهرا خیلی وقت بود نفسم توی سینم حبس بود .

گوشی یونگی زنگ خورد .

با کلافگی رفت تا قطع کنه که با دیدن اسم اون شخص منصرف شد .

دستمو روی قلبم گذاشتم .

خیلی درد میکرد .

حس میکردم دیگه حسش نمیکنم .

حتی این حالات با جیمینم بهم دست نداده بود .

واقعا کار درستی بود ؟

ده دقیقه ای گذشته بود و یونگی نیومده بود .

رفتم سمت اتاقی که فکر میکردم داره توش با تلفن حرف میزنه .

بهم نگاهی کرد و با دستش علامت داد که تا چند دیقه دیگه میاد .

لبخندی زدمو اروم سمتش حرکت کردم .

پشتش روی تخت نشستم .

اروم دستامو از زیر بغلش حرکت دادمو اونو توی اغوشم کشوندم .

میتونستم نفسای صدا دار و قلب بی قرارشو حس کنم .

سرمو روی کمرش گذاشتمو با تمام دقت به صدای ضربانش گوش دادم .

وقتی تلفنو قطع کرد دستامو از هم باز کرد و در یک ان برگشت سمتم و منو روی تخت هل داد و خودشم روی من اومد .

نمیتونستم لبخند پتو پهنی که زده بودمو مخفی کنم .

-شیطونی ... منم کارم ادب کردن دخترای شیطونه ...

بلند خندیدم .

قیافش جدی شد و شروع کرد سمت صورتم اومد .

استرس تماما وجودمو فرا گرفته بود و در عین حال دلم میخواست زودتر فاصله رو تموم کنمو ببوسمش .

بالاخره لباش به لبام برخورد کرد .

میتونستم اون لحظه قسم بخورم که تا ابد میخواستم لب های اون همونجا بمونه .

Club HouseWhere stories live. Discover now