📎بخش سوم؛

138 71 15
                                    


" برگشت به زمان حال - روز اول کاری"

با پچ پچی که شب چانیول و جونکی باهم داشتن، بکهیونی که تازه چشم روی هم گذاشته بود بعد از صحبتش با چانیول، احساس بدخوابی کرد و تا صبح نتونست درست بخوابه . ناچار سی دقیقه چشماشو رو هم گذاشت و رویاهای دورا دورشو بهم بافت و بعد از سی دقیقه، پلکاش دنیای تاریک و خاکستری رو ، به روش باز کردن .

ساعت ۴:۴۵ دقیقه بود و بکهیون تو سکوت تاریک اتاقکشون، تنهایی به یک نقطه ی نامعلوم زل زده بود . نفس های منظم می‌کشید و انتظار به پایان رسیدن اون پونزده دقیقه رو داشت.
به سمت چپش نگاه کرد ..
چانیول به آرومی خرّوپف میکرد و خوابیده بود . جوری آروم خوابیده بود که انگار قراره تا سه ساعت دیگه هم بخوابه و در نهایت با صدای آلارم گوشیش از خواب بیدار شه و خودش رو به یه ماگ شیرقهوه ی صبحگاهی مهمون کنه .
+ به آرامشت حسودیم میشه پسر..
به سمت راستش نگاه کرد .
تختی که کنارش پسر خنده رو و شادابی خوابیده بود و صدای خروپفش چند درجه از چانیول بیشتر بود .

+ عجیبه احساس می کنم فقط منم که ناآرومم اینجا ..
بکهیون به فکر روزایی که در پیش داشت بود .
این حقیقت که قرار بود تو این سی روز تو کارخونه ی بزرگ و دور از شهر، دور از خونه و پدرش، دور از اتاق و آرامشش، زندگیشو بگذرونه و سگ دو بزنه ، احساس فشار عجیبی بهش وارد کرد.اون هیچ تجربه ای تو انجام کارای بزرگ نداشت. هیچ ایده ای نداشت تا چند ساعت دیگه چی میشه . تا چند روز دیگه اوضاع چه شکلی قراره بگذره..
هیچ ایده ای نداشت سی روز بین کلی آدم غریبه بودن یعنی چی ...
تنها چیزی که میدونست این بود که نباید انقدر ذهنش رو درگیر زمان و گذر روزا کنه . اینجوری یادش میرفت اون روز چه روزیه و ساعت چنده،.. اینجوری گذر زمان راحتتر و سریع تر بود..آره باید همینکارو میکرد.
باید به ساعت نگاه نمیکرد و تو لحظه زندگی میکرد.
تو همین فکرا بود که حس کرد کسی دستش رو گرفته .تا اومد هینی بکشه و بپره عقب، سر چانیول بالا اومد و یکمی از بالشتش فاصله گرفت .
- هیشش منم..باز ترسیدی که..

بکهیون صدای خفه شده اش رو به آرومی بیرون فرستاد و حرصی پوفی کرد.

+ وقتی منم تو تاریکی یهو اینکارو باهات کردم بهت می فهمونم ترسناکه اینکار یا نه...

چانیول بدنش رو صاف کرد و در حالیکه پلکاشو مالش میداد پشتش رو به دیوار تکیه داد . پاهاشو از زیر پتو بیرون کشید و زانوهاشو تو شکمش جمع کرد .

- باشه هر چی تو بگی ..حالا چرا انقدر زود بیدار شدی .
+ اون لحظه وقتی داشتم لباس فرممو از کای میگرفتم شنیدم به یکی از مسئولا گفت ساعت بیداری کارگرا پنج صبحه و اون زمان وقت به صدا دراومدن زنگ بیداریه !

پسر بزرگتر سرش رو تکون داد و دستی تو موهای شلخته ش کشید.
- هوم...حالا یکم وقت داریم .
بکهیون نگاهش افتاد به لباس فرمش که هنوز تو بسته بندیش بود .
+ به نظرت الان باید بپوشیم اونارو؟
چانیول از جاش بلند شد و مشغول تا کردن پتوش شد.
- وقتی میگی گفتن ساعت پنج زنگ بیداری رو میزنن و باید از اتاقا بریم بیرون، یعنی شروع کار دیگه..

~The FactoryWhere stories live. Discover now