part 8

498 105 9
                                    

"عقاب پیر"
.
.
.

بچه ها به ترتیب پایین اومدن و با تعجب به مرد پیر اخمو نگاه کردن و بعد نگاهشون و به زن کنار مرد که اون هم داشت با اخم نگاهشون می کرد داد.یونگی با خونسرد ترین حالت ممکن جلو رفت که هوبی هم پشت سرش حرکت کرد.

_سلام آقای کیم...یونگی ام
_سلام..منم هوسوکم
کیم اخمی کرد و پوزخندی زد و بدن توجه به اون دو پسر سرش رو دوباره سمت پسرش که روی مبل راحتی تکی لم داده چرخید.

_برمی داشتی همه ی بچه های پرورشگاه و میاوردی
همزمان با این حرف جین از آشپزخونه بیرون اومد و سینی رو جلوی مرد گرفت و پوزخندی زد.
_حداقل دو روز دیگه یکیشون کنارمون هست...نشد وگرنه واقعا بقیه رو هم میاوردیم.

نامجون آب دهنش رو قورت داد و لبخند استرسی به پسراش زد که یونگی شونه بالا انداخت و هوسوک زمزیمه کرد."حقش بود" جیمین ابرو هاش رو بالا فرستاد و دوباره نگاهی به صورت پیر مرد انداخت...ابروهای پهن توی هم فرو رفته..چشم های قهوه ای که انگار توی چالن و چروک های بی شمار...لب های باریک و در آخر دماغ عقابی
جیمین تک خندی کرد و به پهلوی تهیونپ با عصبانیت و اخم کنارش وایساده بود زد.

_ته ته اون یه عقاب پیر و پلاسیدس

چند ثانیه ای طول کشید تا بالاخره تهیونگ حرف جیمین رو هضم کنه و بعد پقی زیر خنده زد.کوک با دیدن شیطنت برادر هاش بالاخره از پشت هوسوک بیرون اومد و سمتشون رفت.

_چی شده؟ته ته چرا میخندی؟

تهیونگ نفسی گرفت و با دیدن چهره ی پیرمرد دوباره ریز خندید که کوک بیخیال تهیونگ سمت جیمین چرخید.

_چی شده؟

_اون یه عقاب پیر و پلاسیدس

کوک خنده ای کرد و دست برادراش رو گرفت و جلو رفت.

_سلام عقاب پیر پلاسیده من کوکیم اینم جیمی و اینم ته ته

با این حرف کوک لحظه ای خونه توی سکوت رفت و بعدش نامجون با ته چهره ای که خنده داشت پذیرایی و ترک کرد...هوسوک و یونگی دست بچه ها رو گرفتن و بالا رفتن و جین با نیشخند نگاهش رو به مرد داد که زنی که خواهر شوهرش بود بالاخره به حرف اومد.

_این بچه های بیچاره رو هم مثل خودت بی ادب و وحشی بار آوردی

_اوه خوشحال شدم که این و شنیدم

و در نهایت ابروهاش رو بالا انداخت و به اون ها تعارف زد تا از خودشون پذیرایی کنن.

نامجون با دیدن بچه ها سمتشون رفت و دستشون رو گرفت.

_با اینکه خنده دار بود اما نبایدهمچین حرفی میزدین...حالا جریانش چی بود؟

جیمین با یادآوری اون خاطره لبخندی زد و لب باز کرد تا برای پدرش هم تعریف کنه.

𝓜𝔂 𝓓𝓮𝓪𝓻 𝓒𝓱𝓮𝓯 𝓪𝓷𝓭 𝓞𝓾𝓻 𝓒𝓱𝓲𝓵𝓭𝓮𝓻𝓮𝓷  Where stories live. Discover now