last part🍕

498 102 11
                                    


"ماهی ننه مرده"

یک هفته به سرعت برق و باد گذشت،جین با لبخند سبدی که پر کرده بود رو جلوی درب گذاشت و دوباره همه چیز رو چک کرد.
یونگی با غرغر و از پله ها همراه هوبی پایین اومد و سمت در رفت،توت فرنگی های کوچولو هم با جیغ و شادی و صد البته سر و صدای بی پایان بالاخره پایین اومدن.

جین نگاهی به بچه ها که لباس پوشیده و آماده وایساده بود انداخت و چشم هاش رو چرخی داد.
_کیم نامجون فقط یک دقیقه وقت داری که بیای پایین وگرنه جات میذاریم!
نامجون هل هلکی پایین اومد و لبخند دستپاچه ای زد.
_چجوری بدون من میخوای بری؟
_به راحتی!
_هی
_راه بیوفت،با من بحث نکن
_چشم قربان

جین دوباره چشم هاش رو چرخوند و بالاخره همه سوار ماشین شدن تا برن سمت پارک جنگلی که جین بعد کلی جست و جو پیدا کرده بود.مسیر با خوراکی خوردن،سر و صدا و کلی خنده گذشت و بالاخره خانواده ی بزرگ کیم به پارک جنگلی رسیدن.

پسر ها با ایسادن ماشین سریع پیاده شدن.
_آخ جوونننننن،وای وایییییی خیلی خوبه
جیمین با خنده گفت و همه به جز یونگی که هنوز خوابش میومد و با خستگی به هوبی که بالا و پایین میپرید تکیه داده بود.
بالاخره بعد از کلی درگیری سر اینکه کجا بشینن،نزدیکیه رودخونه زیر درخت بلندی جا گرفتن.

جیمی،کوکی و ته ته با اولین حرکت از زیر دست جین فرار کردن و سمت رودخونه رفتن،یونگی بالشت کوچیکی که قایمکی آورده بود رو درآورد و با نیشخند ریزی به ادامه ی خوابش پرداخت و هوبی درگیر جمع کردن سنگ هایی بود که توی رود خونه زلال مشخص بودن.

جین بعد دادن تذکر های لازم به بچه ها سمت نامجون رفت و کنارش نشست.
_میدونستم جای خکبی انتخاب میکنی!
_هی معلومه که اینکار و می کردم
_تو همیشه تو انتخابات بهترین تصمیم و میگیری پرنس!
_حالا حالا میتونی لاس زدن رو تموم کنی
_عزیزم این لاس زدن نیست من دارم با همسرم معاشقه میکنم
_هی حالمو بهم زدین بچه اینجاست!
یونگی گفت و نامجین خنده ای کردن.
_تو بچه میتونی بجای خوابیدن بری پیش بقیه برادرات و از طبیعت لذت ببری

یونگی با غم به بالشتش نگاه کرد و سمت بقیه رفت.
در همین حین جیمین و کوک و تهیونگ ماهی تقریبا بزرگی رو دوره کرده بودن و تلاش میکردن بگیرنش بالاخره تهیونگ موفق شد،ماهی رو از آب بیرون کشید و بدو بدو سمت پدر هاش رفت و جیمین و کوک هم پشت سرش میدویدن و با آهنگ اطلاع رسانی میکردن که ماهی گرفتن.

اعضای بزرگ خانواده کیم با تعجب به سه تا بچه رو به رو که ماهی بخت برگشته رو گرفته بودن و داشتن زجر کشش میکردن نگاه کردن و بالاخره با پادرمیونی بابا جونی تصمیم گرفتن ولش کنن،ماهی بخت برگشته ی ننه مرده که خودشم مرده بود دیگه کناری افتاد و هرکی دوباره سر کار خودش برگشت.

جین هوفی کشی و به نامجون تکیه داد.
_هر روز یه داستان داریم!
_این بده؟پشیمونی؟
_نه،فکر نمی کنم هیچوقت هم پشیمون شم:)

_________________________________________

"گس هو ایز هیر
آمایا اینجاست،امیدوارم حالتون خوب باشه
هرچند با این وضعیت هممون غمگینیم:)
به هرحال پارت آخر کوتاهه اما تقدیمش میکنم به نگاهتون،امیدوارم دوستش داشته
دیر چف تموم شد و من ممنونم بابت حمایت هاتون لاولیا،قوی بمونید و آزاد🍕🥤"

🎉 You've finished reading 𝓜𝔂 𝓓𝓮𝓪𝓻 𝓒𝓱𝓮𝓯 𝓪𝓷𝓭 𝓞𝓾𝓻 𝓒𝓱𝓲𝓵𝓭𝓮𝓻𝓮𝓷 🎉
𝓜𝔂 𝓓𝓮𝓪𝓻 𝓒𝓱𝓮𝓯 𝓪𝓷𝓭 𝓞𝓾𝓻 𝓒𝓱𝓲𝓵𝓭𝓮𝓻𝓮𝓷  Where stories live. Discover now