part 9

493 105 6
                                    

"حسودی"
.
.

با آماده کردن اتاق برای پیر مرد غرغرو نامجون رو صدا کرد و بهش اطلاع داد که حالا پدرش میتونه توی اتاق ساکن شه.
نامجون همراه پدرش به طبقه ی بالای خونه و بعد اتاق مهمان حرکت کرد و بعد اینکه از راحتی پدرش مطمئن شد اتاق رو ترک کرد.

جیمین،تهیونگ و کوک پاورچین پاورچین سمت اتاقی که پیرمرد مستقر شده بود حرکت کردن و از لای در نیم باز سرکی به اتاق کشیدن.جیمین پچ پچ زنان به برادراش گفت که برن توی اتاق و جلسه ی فوق فوق محرمانشون رو اونجا تشکیل کنن.

هوسوک خسته نگاهش رو از دفتر ریاضیش گرفت و به یونگی که خواب بود داد.سمت تخت یونگی رفت و لبه ی تخت جا گرفت و خیره به سینه ی پسر که به آرومی تکون می خورد آه کشید.
_چته؟
_بیداری؟
_هستم

یونگی نیم خیز شده به برادر کوچیکش نگاه کرد و بعد به آرومی اون رو تو آغوشش کشید.
_اگه بهشون بگیم ببرنمون پرورشگاه ناراحت میشن؟
_چرا می خوای بری اونجا؟
_می خوام برم بچه هارو ببینم
_فکر نکنم ناراحت بشن
_بابابزرگ از ما خوشش نیومد نه؟

یونگی اخمی کرد و ضربه ی آرومی به سر پسر زد.
_مگه اون باید خوشش بیاد؟
_اون بابابزرگمونه
_ما بابا و پاپا رو داریم
هوسوک سرش رو تکون داد و بیشتر تو بغل برادرش خزید تا بعد مدت ها بتونه دوباره پوسته ی شادش رو کنار بزاره و کمی توی دریاچه ی خیالش شنا کنه.

جین لیوان قهوه رو به دست همسرش که سخت درگیر انجام کارهاش بود داد و بوسه ای روی سرش کاشت.
_خسته نباشی
_ممنون عزیزم،توام خسته نباشی
جین لبخندی زد و روی مبل نشست و بعد سرش رو روی پای مرد گذاشت.
_کارا چطور پیش میره؟
_خوبه،نگران نباش
جین هومی کشید و اجازه داد چرت عصرش رو روی پاهای همسرش به انجام برسونه.

_جین؟
_جانم؟
_وقت دکتر گرفتی؟
_هنوز نه
نامجون سرش رو تکون داد و دست هاش رو توی موهای نرم همسرش به حرکت درآورد و اجازه داد تا خواب روی چشم های مرد بشینه.

کوک ورجه وورجه کنان و با لبخند خرگوشیش از پله ها پایین رفت و با دیدن پدرهاش لبخند بزرگتری زد و روی دسته ی مبل جا گرفت و صبر کرد تا پاپاش نگاهش رو بهش بده لبخند چال دارش رو بهش هدیه کنه.

_چی شده خرگوشی؟
_دوست داشتن اینجوریه؟
_چجوری بانی؟
_اینجوری که وقتی کلی کار داری بزاری ینفر رو پاهات بخوابه؟
_آره،ولی فقط این نیست دوست داشتن خیلی چیز عجیبیه بانی

_منم جیم جیم و ته ته رو دوست دارم و میزارم رو پاهام بخوابن
نامجون به طرز فکر پسرش خندید و دست دیگش رو روی سرش گذاشت و موهاش رو بهم ریخت.
_پس یونگی و هوسوک هیونگت چی؟
_فکر کنم اونا بیشتر از من مارو دوست دارن آخه اونا همیشه میذاشتن ما تو بغلشون بخوابیم حتی وقتی که کلی کار داشتن

𝓜𝔂 𝓓𝓮𝓪𝓻 𝓒𝓱𝓮𝓯 𝓪𝓷𝓭 𝓞𝓾𝓻 𝓒𝓱𝓲𝓵𝓭𝓮𝓻𝓮𝓷  Where stories live. Discover now