"حسودی"
.
.با آماده کردن اتاق برای پیر مرد غرغرو نامجون رو صدا کرد و بهش اطلاع داد که حالا پدرش میتونه توی اتاق ساکن شه.
نامجون همراه پدرش به طبقه ی بالای خونه و بعد اتاق مهمان حرکت کرد و بعد اینکه از راحتی پدرش مطمئن شد اتاق رو ترک کرد.جیمین،تهیونگ و کوک پاورچین پاورچین سمت اتاقی که پیرمرد مستقر شده بود حرکت کردن و از لای در نیم باز سرکی به اتاق کشیدن.جیمین پچ پچ زنان به برادراش گفت که برن توی اتاق و جلسه ی فوق فوق محرمانشون رو اونجا تشکیل کنن.
هوسوک خسته نگاهش رو از دفتر ریاضیش گرفت و به یونگی که خواب بود داد.سمت تخت یونگی رفت و لبه ی تخت جا گرفت و خیره به سینه ی پسر که به آرومی تکون می خورد آه کشید.
_چته؟
_بیداری؟
_هستمیونگی نیم خیز شده به برادر کوچیکش نگاه کرد و بعد به آرومی اون رو تو آغوشش کشید.
_اگه بهشون بگیم ببرنمون پرورشگاه ناراحت میشن؟
_چرا می خوای بری اونجا؟
_می خوام برم بچه هارو ببینم
_فکر نکنم ناراحت بشن
_بابابزرگ از ما خوشش نیومد نه؟یونگی اخمی کرد و ضربه ی آرومی به سر پسر زد.
_مگه اون باید خوشش بیاد؟
_اون بابابزرگمونه
_ما بابا و پاپا رو داریم
هوسوک سرش رو تکون داد و بیشتر تو بغل برادرش خزید تا بعد مدت ها بتونه دوباره پوسته ی شادش رو کنار بزاره و کمی توی دریاچه ی خیالش شنا کنه.جین لیوان قهوه رو به دست همسرش که سخت درگیر انجام کارهاش بود داد و بوسه ای روی سرش کاشت.
_خسته نباشی
_ممنون عزیزم،توام خسته نباشی
جین لبخندی زد و روی مبل نشست و بعد سرش رو روی پای مرد گذاشت.
_کارا چطور پیش میره؟
_خوبه،نگران نباش
جین هومی کشید و اجازه داد چرت عصرش رو روی پاهای همسرش به انجام برسونه._جین؟
_جانم؟
_وقت دکتر گرفتی؟
_هنوز نه
نامجون سرش رو تکون داد و دست هاش رو توی موهای نرم همسرش به حرکت درآورد و اجازه داد تا خواب روی چشم های مرد بشینه.کوک ورجه وورجه کنان و با لبخند خرگوشیش از پله ها پایین رفت و با دیدن پدرهاش لبخند بزرگتری زد و روی دسته ی مبل جا گرفت و صبر کرد تا پاپاش نگاهش رو بهش بده لبخند چال دارش رو بهش هدیه کنه.
_چی شده خرگوشی؟
_دوست داشتن اینجوریه؟
_چجوری بانی؟
_اینجوری که وقتی کلی کار داری بزاری ینفر رو پاهات بخوابه؟
_آره،ولی فقط این نیست دوست داشتن خیلی چیز عجیبیه بانی_منم جیم جیم و ته ته رو دوست دارم و میزارم رو پاهام بخوابن
نامجون به طرز فکر پسرش خندید و دست دیگش رو روی سرش گذاشت و موهاش رو بهم ریخت.
_پس یونگی و هوسوک هیونگت چی؟
_فکر کنم اونا بیشتر از من مارو دوست دارن آخه اونا همیشه میذاشتن ما تو بغلشون بخوابیم حتی وقتی که کلی کار داشتن
![](https://img.wattpad.com/cover/303685201-288-k277563.jpg)
YOU ARE READING
𝓜𝔂 𝓓𝓮𝓪𝓻 𝓒𝓱𝓮𝓯 𝓪𝓷𝓭 𝓞𝓾𝓻 𝓒𝓱𝓲𝓵𝓭𝓮𝓻𝓮𝓷
Fanfictionmy dear chef and our children🍕🥤 genre: family,fluff,daily couple:namjin up:complete خلاصه ی فیک: نامجون و جین بعد از چند سال بالاخره بهم اعتراف میکنن و بعد اعترافشون و ازدواجشون اون ها تصمیم میگیرن تعدادی بچه رو تحت پوشش قرار بدن اما جین دلش طاقت...