🅿🅰🆁🆃 2

456 133 669
                                    


سلام لطفاً قرار ملاقات فردا رو کنسل نکن باهات میام شب بخیر.

منتظر جواب جان بود که با صدای پیام به سرعت گوشی را برداشت،پیام را باز کرد:

سلام میام دنبالت شب بخیر...

روبه روی دکتر نشسته بودند جان نگرانی را از چشمان ییبو میخواند.
دکتر پس از معاینه و بررسی پرونده پزشکی ییبو گفت:((اگه از پیشرفت این بیماری جلوگیری نکنین میتونه خیلی خطرناک باشه اما به این معنی نیست که درمانی براش وجود نداره...خوشبختانه هنوز قسمتی از مغزتون تحلیل نرفته و میتونیم از بروز این اتفاق جلوگیری کنیم...))

ییبو:((باید چیکار کنم؟))

دکتر:((این دارو هایی که مینویسم رو حتما باید به موقع مصرف کنید،از مشروبات الکلی به هیچ وجه استفاده نکنید،غذا های سالم بخورید و در روز مقداری ورزش کنید،اگه هرکدوم از این موارد رو جدی نگیرید دچار سردرد شدیدی میشین که اصلا خوب نیست..))

جان:((چقدر دوره درمانش طول میکشه؟))

دکتر:((بستگی به روند بهبودی داره ...ممکنه یک سال یا بیشتر طول بکشه ... هر سه ماه یکبار باید بیان تا روند بهبودی رو چک کنم...))

از مطب بیرون آمدند ییبو از اینکه قرار نبود در آن جهنم زندگی کند خوشحال بود،بدون آنکه به جان نگاه کند گفت:((بخاطر حرف های دیشب متاسفم...ممنون که نجاتم دادی و کمکم کردی متوجه اشتباهم بشم ...))

جان:((اشکال نداره منم درست صحبت نکردم معذرت میخوام...اگه من نبودم میخواستی خودتو بخاطر هیچی بکشی...))

از روی شیطنت قهقهه ای زد((خدا دوستت داشته که منو برای نجاتت فرستاده ))

ییبو:((یه جوری حرف میزنی انگار فرشته ای؟))
جان پرسید:((نیستم؟...))

ییبو سعی کرد بحث را عوض کند((سرکار نمیری؟...مگه الان ساعت کاری نیست؟))

جان:((مگه یادت نیست...به لطف شما یه هفته مرخصی تشویقی بهم دادن...))

ییبو:((خوبه...نگران بودم دستت درد بگیره...))
جان:((واقعا نگرانم بودی؟))

ییبو که تازه متوجه سخنش شده بود((دوست ندارم کسی بخاطر من آسیب ببینه...))

زودتر از جان به سمت ماشین رفت و سوار شد مدتی هردو سکوت کردند که جان سکوت را شکست ((من هرروز مسافتی رو پیاده روی میکنم از اونجایی که دکتر توصیه کرده مقداری ورزش کنی خواستم پیشنهاد بدم میتونیم با هم بریم...نظرت چیه؟))

ییبو:((پیشنهاد خوبیه ممنون...))

جان:((فردا جشن موفقیت یوریه...میای دیگه نه؟))

ییبو:((آره حتما میام...))

جان:((بهش بگم خیلی خوشحال میشه..من همینجا پیاده میشم...))

🦋𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐌𝐞𝐞𝐭𝐢𝐧𝐠 🦋  آخرین دیدارDove le storie prendono vita. Scoprilo ora