I'm sorry...

1K 307 137
                                    

متاسفم...

_ هیونگ اخم هات رو باز کن. ما داریم دو نفری توی پارک می گردیم. پس باید خوشحال باشی و از منظره لذت ببری. نه اینکه اخم کنی....
جیمین همون طور که از پشت ویلچر رو هل میداد، گفت و یونگی بدون توجه به سخنرانی مو فندوقی، پتوی روی پاهاش رو مرتب کرد.
جیمین آهی کشید و به چهره دلخور پسر بزرگتر نگاه کرد.
از وقتی پسر رو بزور از سر جای همیشگی اش تکون داده بود تا توی پارک قدم بزنن، این چهره اخمو رو به خودش گرفته بود تا به جیمین نشون بده اصلا از این ایده "قدم زدن توی پارک" خوشش نیومده.
ولی جیمین بازم بدون توجه به نارضایتی موطلایی، کار خودش رو کرده بود....
یونگی تا حد ممکن، به مردمی که اطراف شون بودن نگاه نمیکرد. چون اصلا از نگاه هاشون که از جنس ترحم و تمسخر بود، خوشش نمی اومد....
اما جیمین متوجه این نگاه هایی که باعث عذاب یونگی میشدن، نبود. فقط از اینکه تونسته باعث بشه مو طلایی کمی از جای همیشگی اش تکون بخوره و توی پارک بگرده، خوشحال بود.
_ نگاه کن هیونگ. هوا عالیه، مردم شادن و بچه کوچولویی هایی که حدس میزنم بشناسی شون دارن با هم بازی میکنن. اگه زیر همون درخت می موندی اینها رو نمی دیدی. چون اون تیکه ای که همیشه اونجا هستی، خلوت ترین بخش پارکه.
جیمین خودش رو جلو کشید تا چهره یونگی رو ببینه. ولی مو طلایی نگاهش نکرد و با اخم به دست های تو هم قفل شده اش، خیره بود.
جیمین آهی کشید و کمرش رو صاف کرد.
_ آه هیونگ....اینجوری نکن...داری باعث میشی احساس عوضی بودن، بهم دست بده
جیمین با درماندگی غر زد.
_ هه...بلخره یکی پیدا شد معلول پارک رو به گردش بیاره
پاهای جیمین با شنیدن این جمله از پسر نوجوانی که چند قدم دور تر ایستاده بود، از حرکت ایستاد.
دوستِ پسر در حالی که میخندید به شونه دوستش که این جمله-از نظر خودشون- خفن رو گفته بود، میزد.
اما جیمین از شنیدن اون جمله شوم اینقدر شوکه شده بود که اصلا نتونست واکنشی نشون بده و یا حداقل مشت محکمی توی دهان کثیف اون نوجوان بکوبه.
دو پسر از آنها دور شدن، اما جیمین و هیونگ شکسته اش، همچنان سر جاشون ایستاده بودن.
اما کله فندوقی اجازه نداد بیشتر از چند قدم ازشون فاصله بگیرن، چون با خشمی که به یکباره درونش شعله کشیده بود، یقه پسر رو از پشت گرفت و سمت خودش کشید.
قبل از اینکه پسرک بتونه واکنشی نشون بده، مشت پرقدرت جیمین توی دهانش فرود اومد....
_ توی حرومزاده-
مشت دیگرش رو محکم تر توی صورت پسر کوبید و ادامه داد:
_ باید مراقب حرف هایی که از اون دهن فاکیت بیرون میاد باشی!
جیمین اصلا اهل دعوا و بزن بزن نبود. اما اون دوتا جوان دست روی بد چیزی گذاشته بودن...
یونگی حالا یکی از آدم های باارزش زندگی جیمین حساب میشد.
همون طور که جیمین درگیر ادب کردن اون دوتا جوان بود، یونگی با احساس تنفر نسبت به خودش و آدم های اطرافش، ویلچرش رو به حرکت درآورد و پارک رو ترک کرد....

.
.
.
.
‌.
.
.
.

مثل چند روز گذشته به جای همیشگی که پسر مو طلایی رو میدید، رفت....و مثل چند روز گذشت، اثری ازش نبود....
خودش رو بابت اینکه نه شماره و نه آدرسی از یونگی داشت، کلی سرزنش کرد.
اون روز بعد از اینکه مطمئن شد درس خوبی به اون دوتا پسر داده، پیش یونگی برگشت. ولی مو طلایی خیلی وقت بود که رفته بود.
کل پارک رو دنبالش گشت ولی پیداش نکرد. و حالا چند روز گذشته و هنوزم یونگی برنگشته بود....
این باعث میشد جیمین احساس ناراحتی و عذاب وجدان کنه.
اینکه بر خلاف خواسته مو طلایی اون رو به گردش برد و باعث شد چیز هایی رو بشنوه که مطمئن بود باعث غصه زیاد هیونگ نازنینش میشد......
آهی کشید و سمت خروجی پارک راه افتاد. با دیدن نگهبان پیری که دم اتاقک نگهبانی نشسته بود، فکری به ذهنش رسید.
سرعت قدم هاش رو بیشتر و بالا سر پیرمرد که روی صندلی تاشو نشسته بود، ایستاد.
_ ببخشید آجوشی....
جیمین با خجالت گفت و پیرمرد نگاهش رو از روی روزنامه ای که دستش بود، بالا آورد:
_ بله؟
_ آم....یه پسری بود که همیشه توی بخش جنوبی پارک بود و روی ویلچر می‌نشست و-
_ موهای طلایی داشت؟
چشم های جیمین برق زد و با سر تایید کرد:
_ درسته! احیانا شما میدونید....کجا زندگی میکنه؟
پیرمرد به ساختمان طرف دیگه خیابون که روبه روی پارک بود اشاره کرد و گفت:
_ اونجا. هر وقت که میخواد بیاد به پارک از اون ساختمان خارج میشه.
جیمین از درون فریادی از شادی کشید و از بیرون با لبخند از پیرمرد تشکر کرد و سمت ساختمان چهارطبقهِ طرفِ دیگه خیابون رفت.
روبه روی ساختمان ایستاد و نگاهش کرد.
الان قرار بود چیکار کنه؟
زنگ تک تک واحد هارو بزنه و بگه: ببخشید شما یونی هیونگ هستین؟
کجا معلوم که اصلا یونگی آیفون رو برداره و بهش بگه که یونگیه....
آهی کشید و دستی به صورتش کشید. اما اون باید یونگی رو میدید.
چون به شدت دلش برای هیونگ زیباش تنگ شده بود....

A Spring Day [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now