Call my name

1K 299 28
                                    

اسمم رو صدا کن

در حالی که نگاهش قفل فیلمی بود که یونگی انتخاب کرده بود، ذهنش درگیر بود....
چطور باید یونگی رو وادار میکرد تا حرف بزنه؟
اصلا چطور باید این موضوع رو پیش میکشید؟!
مثلا طی یک حرکت دراماتیک و کلیشه ای کاری میکرد مو طلایی به حرف بیاد و بعد جیمین بگه: وای هیونگ تو حرف میزدی؟!
چشم غره ای برای افکار سم و مسخره اش رفت.
یونگی برای لحظه ای نگاهش رو به مو فندوقی داد و وقتی دید که حواسش برای بار چندم به فیلم نیست، شاکی شد و با حرکات دستش گفت:
_ حواست کجاست؟!
جیمین از افکارش به بیرون پرت شد و به موطلاییِ اخمو نگاه کرد.
_ اوه...ببخشید هیونگ...
_ این چندمین باره!
_ میدونم...ببخشید. دیگه حواسم به فیلم هست
یونگی پشت پلکی براش نازک کرد و نگاهش رو به تلوزیون داد.
اما جیمین همچنان غرق در فکر هاش بود.
چطور بود که راحت و مستقیم بهش میگفت؟
میگفت که از همه چیز خبر داره و میخواد کمکش کنه.
آره این بهترین راه حل بود!
لبخندی به مغز باهوشش زد و یکدفعه ای گفت:
_ هیونگ تو حرف میزنی!
یونگی با تعجب، به ضرب سمت جیمین برگشت.
مو فندوقی، کشیده ای به مغز خودش زد و خطاب بهش گفت:
_ گفتم مستقیم. ولی نه تا این حد!
یونگی بعد از تحلیل جمله یکدفعه ای جیمین، اخمی کرد و باعث دست پاچگی پسر کوچکتر شد.
سعی کرد گندی که زده بود رو ماست مالی کنه:
_ خب....من..میدونم که میتونی حرف بزنی.
اخم مو طلایی غلیظ تر شد و جیمین هول هولکی ادامه داد:
_ چرا حرف نمی زنی هیونگ؟
بعد از گفتن جمله اش، پلک هاش رو روی هم فشرد.
چرا حرف نمیزنی؟ واقعا؟ مگه مادرش دلیلش رو نگفت؟! چرا دوباره ازش پرسیدی!
جیمین رسما هر چیزی که به ذهنش رسیده بود رو به زبان آورده بود....
چهره خشمگین مو طلایی، رفته رفته، رنگ ناراحتی گرفت.
جیمین با استرس لبش رو گزید و شرمنده گفت:
_ من-...آه ببخشید هیونگ....فقط میخواستم کمک کنم....
قصد کرد خودش رو از روی مبل، روی ویلچرش بندازه و سالن رو ترک کنه، که جیمین فورا چنگی به مچ دستش زد.
_ هیونگ خواهش میکنم...صبر کن توضیح بدم-
یونگی پرخاش کرد و دستش رو با شدت کشید. ولی جیمین محکم تر نگهش داشت.
_ یونی به حرف هام گوش کن! تاحالا بهش فکر کردی که دوباره حرف بزنی؟
یونگی بدون توجه به حرف های مو فندوقی، به تقلا هاش ادامه داد:
_ دلت برای حرف زدن تنگ نشده؟ میتونیم توی کلاس های مخصوص شرکت کنیم. هوم؟ اونجوری-
_ نه!
هر دو از حرکت ایستادند. جیمین با بُهت به چشمان اشکی هیونگش نگاه کرد.
مو طلایی بعد از سال ها از حنجره خاک خورده اش استفاده کرده بود و صداش به شدت گرفته و خشدار بود.
ولی خوب تونسته بود "نه" رو تلفظ کنه. شاید بخاطر موقعیتی بود که درش قرار گرفته بود...؟
قفسه سینه اش بالا و پایین میشد و هر آن ممکن بود، قطره اشک سمجی از چشمش، روی صورتش سر بخوره.
قبل از اینکه جیمین بخواد چیزی بگه، یونگی با زبان اشاره گفت:
_ درست نمیشه! من خیلی تمرین کردم، ولی درست نشد. بدتر شد!
جیمین سرش رو به طرفین تکون داد و پا فشاری کرد:
_ نه هیونگ. یه بار دیگه تلاش کن. مطمئنم میتونی. با همدیگه. باشه؟
مو طلایی سرش رو به عنوان "نه" تکون داد و جیمین، صورتش رو بین دستان کوچک خودش قاب کرد:
_ بهم نگاه کن یونی.....ما از پسش برمیایم.
یونگی عاجزانه توی چشم های مطمئن مو فندوقی نگاه کرد.
_ من دلم میخواد صدات رو بشنوم هیونگ. دلم میخواد برام حرف بزنی. راجب گیاه هات.....راجب کتاب ها و شخصیت هایی که دوست شون داری‌....راجب جلد جدید مانگات.
لبخندی به چشم های نمدار مو طلایی زد و ادامه داد:
_ دلم میخواد اسمم رو صدا کنی. بهم بگی جیمینی....
گونه پسر بزرگتر رو نوازش کرد:
_ خواهش میکنم هیونگ....بخاطر هر دو مونم که شده....یه بار دیگه تلاش کن.
یونگی به چشم های منتظر و براق جیمین خیره شد و بعد از مکثی طولانی، سری تکون داد و قبول کرد و جایزه اش، لبخند پهن و حلالی مو فندوقی بود.
یکبار دیگه امتحان میکرد. ولی اینبار،....کنار دونسنگ کوچولوش....

.
.
.
.
.
.

چهارمین جلسه گفتار درمانیِ یونگی، با حضور جیمین به پایان رسید.
با تمرین هایی که مشاور داده بود و پیگیری های مو فندوقی، یونگی پیشرفت چشم گیری کرده بود.
حالا توی خونه، با پدر و مادرش حرف میزد.
اونها واقعا دلتنگ صدای تک فرزند شون بودند.
مادر مو طلایی، از صمیم قلب از جیمین ممنون بود.

"_ تو صدای پسرم رو بهش برگردوندی"

این جمله ای بود که زن به جیمین گفت و بهش یک بغل مادرانه داد.
جیمین هم حسابی از وضعیت هیونگش راضی بود.
مدام یونگی رو مجبور میکرد تا براش حرف بزنه و اون هم به صدایی که تازگی ها روش کراش زده بود گوش میکرد....

_ هیونگ...تو هم بستنی میخوری؟
از توی آشپزخانه فریاد زد. سمت مو طلایی برنگشت تا مبادا با سر تکون دادن از صحبت کردن شانه خالی کنه.
یونگی طبق گفته های مشاورش، نفس عمیقی کشید و سعی کرد روی تنفس اش تمرکز کنه.
شمرده و آرام، شروع کرد:
_ می..خور..ررر...م
بلخره گفت و باعث شد، جیمین با لبخند پهنی، ظرفی برداره تا برای مو طلایی بستنی بریزه.
_ کارت خیلی خوبه یونی هیونگ
چتری های بلند شده مو طلایی رو از روی چشم هاش کنار زد و ظرف بستنی رو دستش داد.
یونگی لبخندی بهش زد و قبل از اینکه بخواد ظرف بستنی رو لمس کنه، جیمین عقب کشید و گفت:
_ باید قبلش تشکر کنی....هیونگِ بی ادب
یونگی چشمی چرخاند.
این فندوق متحرک داشت توی خونه خودش، بستنی خودش رو میخورد و قلدور بازی هم در می‌آورد؟!
_ مم...نون
_ خواهش میکنم
جیمین با لبخند بستنی رو دست هیونگش داد و کنارش روی مبل نشست.
_ خب، چه فیلمی ببینیم؟
یونگی که مشغول خوردن بستنی نعنایی اش بود، شانه اش بالا انداخت.
جیمین کمی فکر کرد و پیشنهاد داد:
_ نظرت راجب "خشم الهی" چیه؟ پارک سئوجون توش بازی میکنه.
_ ولی....ما...قبلللا....دی..دیمش
_ بازم می بینیم. چه اشکالی داره
بدون مکث "خشم الهی" رو پلی کرد و یونگی نفسش رو بیرون داد.
مو فندوقی خودش رو به هیونگش چسباند و بازوش رو بغل کرد.
یونگی زیر چشمی نگاهی به جیمین که محو فیلم بود، انداخت و لبخندی بهش زد.
مدتی از شروع فیلم گذشت و حالا ظرف های خالی، روی میز عسلیِ وسط سالن بود.
جیمین که پشت پلک هاش گرم شده بود، از یونگی فاصله گرفت و سرش رو روی پای پسر بزرگتر گذاشت.
مو طلایی هم بدون هیچ اعتراضی، انگشت هاش رو بین موهای جیمین فرو برد و نوازشش کرد.
مو فندوقی بخاطر نوازش های یونگی، داشت خوابش میبرد.
_ هیونگ یه چیزی که چند وقته میخوام بهت بگم
یونگی با کنجکاوی بهش نگاه کرد:
_ ولی فعلا آمادگیش رو ندارم. راستش میترسم بهت بگم.....
_ اون....چی..یه؟
_ الان نمیتونم بگم....بعدا که حس کردم آماده ام بهت میگم. باشه؟
_ ب..باشه...
_ حالا هم نوازشم کن. داره خوابم میبره
یونگی لبخندی بهش زد و خم شد و شقیقه پسر کوچکتر رو، نرم بوسید.
جیمین بین خواب و بیداری، لبخندی روی صورتش ظاهر شد و چند دقیقا بعد، به خواب رفت....

🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

بلو رایتر💙🦋
مو طلایی مون، داره حرف میزنه:")
*پاک کردن اشک*
به نظرتون جیمین چی میخواد بهش بگه؟ :>

جیلینگ جیلینگ👇⭐

A Spring Day [Yoonmin]~|completed Where stories live. Discover now