return to home🍓

343 63 7
                                    

در ماشین رو باز کرد و تن خسته کوک رو توی بغلش گرفت و در رو بست.آروم از پله ها بالا رفت و زنگ در رو زد.
نگاهی به چهره غرق در خواب کوک کرد و لبخندی روی چهرش نقش بست.خیلی کیوت شده بود^•^
در باز شد و چهره یونگی که چشماش نیمه باز بود پشت در نمایان شد:شما؟!
تهیونگ با تعجب چندبار پلک زد دهنش رو باز کرد اومد تا حرف بزنه یکی یونگی رو از جلوش در شوت کرد به یه طرف دیگه و جیمین با همون لبخند همیشگیش ظاهر شد: سلاااااااااااااااااااااااام بالاخره اومدید!خیلی خسته شدید نه؟!بیا بیاین داخل!
تهیونگ که هنوز تو شک بود سرش تکون داد و وارد شد.
یونگی به دیوار تکیه داده بود و خوابیده بود.انگاری خیلی خستع بود:/
جیمین:اونو بیخالش وقتی تازه از خواب بیدار میشه مثل آدمایی که فلجن و فراموشی گرفتن رفتار می‌کنه،البته از نظر من خیلی کیوته چون شبیه پیشی میشه!
جیمین با چشمایی قلبی گفت و بهش اشاره کرد تا کوک رو ببره:تو کوک رو ببر منم میرم این گربه خوابالو رو ببرم°~°
تهیونگ از پله ها بالا رفت و وارد اتاق کوک شد،پتو رو کنار زد و کوک رو روی تخت گذاشت.
خم شد بوسه ای روی پیشونی سفیدش گذاشت،بلند شد که کوک دستش رو گرفت،با چشمای بسته تهیونگ رو خم کرد و بوسه ای روی لپش گذاشت و باعث شد موج الکترومغناطیسی از بدن تهیونگ رد بشه!رد لبای کوچیک اون بچه روی لپش می‌سوخت.
کوک چیزی رو لب زد:م.ممن.ون،دوشت...دالم...
قلب تهیونگ از این سریعتر دیگه نمیتونست بزنه!شایدم میتونست؟!الان این مهم نبود مهم این بود که کوک بوسش کرد و بهش گفت دوستش داره!هر چند از روی دوستی گفته بود ولی نمیدونست با قلب عاشق تهیونگ چه کرده،دیگه انکارش نمی‌کرد...اون عاشق کوک شده بود.
از اتاق به سرعت خارج شد و دستش رو روی قلبش گذاشت:هییییییییش آروم بااااااش!الان با صدات رسوای عالم می‌کنی منو.
با لبخند گشادی از جیمین خداحافظی کرد و از خونه خارج شد.باید بیشتر به کوک سر میزد!
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
با نوری که توی تخم چشاش بود آروم چشماش رو از هم فاصله داد و روی تخت نشست.چشماش رو کمی مالید و به فضای اتاق خیره شد،اوه اتاقش!بالاخره بعد از چهار ماه برگشته بود.چه خوب^^
خودش رو کش داد که در باز شد و چهره کسی که چهار ماه تموم ندیده بودتش رو تونست ببینه!
سریع از سره جاش بلند شد و با چشمایی که اشک ازشون میبارید به چهره یونگی هیونگش خیره شد.یونگی با چهره ای گیج با جونگ کوکی که داشت گریه میکرد نگاه کرد:کوک؟!
جونگ کوک هقی زد و دستاش رو باز کرد:هیووووووووونگ!!
یونگی بلافاصله چشماش مثل دوتا بشقاب گشاد شد:جونگ کووووووووووووووووووووک؟!
به سمتش دوید و تن لرزونش رو توی آغوشش فشرد،جونگ کوک هق هقی کرد و خودشو بیشتر به یونگی مالید:یونگی هیووووووووونگ هقققققق د.دلم برات تنگ شده بوووووووود.هققققق...
یونگی با چشمایی که کمی توش اشک دلتنگی  جمع شده بود به چهره گریونش خیره شد:ه.هی جونگ کوکی گریه نکن باشه؟!بیا صبحونه حاضره بریم بخوریم!
جونگ کوک آروم سر تکون داد و اشکاش رو پاک کرد.لیتل بودن شاید از نظر خیلیا ناز و کیوت و گوگولی باشه و دلشون بخواد لیتل باشن اما نه!لیتل بودن خیلی ترسناک تر از اونیه که فکرش رو میکنن.
تو نمیدونی کی لیتل میشی یا به چه مدت لیتل میمونی ممکنه سالهای سال لیتل باشی!
وقتی لیتل میشی شخصیت اصلیت می‌ره توی یه فضای تاریک انگار می‌خوابه و نمیدونه کی بیدار میشه،حتی ممکنه شخصیت اصلی توی اون حالت برای همیشه ازبین بره!
کوک به مدت چهار ماه این شرایط رو تحمل کرده بود.وفتی لیتلی و از حالتش بیرون میای هیچی یادت نیست!خیلی ترسناکه نه؟!این که تو خیلی وقته زندگی کردی و کلی کار کردی ولی اصلا یادت نیست،انگار یکی دیگه به جات زندگی کرده.
با حوله صورتش رو خشک کرد و به خودش خیره شد.
دیگه داشت چهره خودش هم فراموش میکرد،آهی کشید و حوله رو دوباره آویزون کرد.
از دستشویی خارج شد و رفت سمت در و بازش کرد.بعد از بیرون اومدن از اتاق به سمت پله ها رفت و ازشون پایین اومد و تونست یونگی رو ببینه که داره با ظرافت میز صبحانه رو میچینه.خنده شیرینی کرد و خودشو توی بغلش دوستداشتنی هیونگش جا کرد:هیونگی دلم برات خیلی تنگ شده بود°^°
یونگی لبخندی زد و کوک رو توی بغلش فشار داد:منم همینطور کلوچه هیونگ!
جونگ کوک با شنیدن لقبش اشک‌توی چشماش جمع شد،چهار ماه بود که این لقب رو دوباره نشنیده بود،و امیدی نداشت کن دوباره بتونه بشنوتش.
طبق عادت همیشگیش توت فرنگی رو کرد توی نوتلا و یه لقمه چپش کرد:هوووووم خومژش!
یونگی سریع برگشت سمتش:کلوچه؟!
جونگ کوک بعد از قورت دادن توت سوالی برگشت سمتش:بله هیونگ؟!
یونگی نفس آسوده ای کشید:هیچی فکر کردم دوباره رفتی!
جونگ کوک لبخندی زد:نه هیونگ توت فرنگی خوردم با دهن پر حرف زدم،متاسفم.
یونگی شلات داغ رو جلوی جونگ کوک گذاشت و بوسه ای روی سرش گذاشت:اشکالی نداره کلوچه،بیا بخور که تا یک ساعت دیگه جیمین هیونگ میاد!
جیونگ کوک با ذوق سر تکون داد و شروع کرد به خوردن،نگاهی به پنکیک ها کرد و سریع یه عالمه ازشون رو برداشت و با نوتلا و توت فرنگی خورد.خیلی وقت بود دیگه طعم خوشمزه این خوراکی هارو فراموش کرده بود.
دستش رو دراز کرد تا پنکیک برداره که دید تموم شدن،با ناراحتی لباش رو آویزون کرد و به بشقاب هیونگش نگاه کرد.نیشخند کوچیکی زد به سرعت خودشو لوس کرد:هیونگی؟!پنکیکام تموم شدن:(کلوچه بازم پنکیک میخواد!
یونگی که تموم مدت داشت زیر نظر میگرفتتش و از نقشش خبر داشت خودشو زد به در نادونی:اوه چه حیف شد کلوچه آخه تموم شدن مواد پنکیک دیگه نمیتونم درست کنم برات!
چنگالش رو برداشت و تموم پنکیک های توی بشقابش رو توی یه لحظه خورد و باعث شد جونگ کوک با ناباوری بهش خیره بشه:هیووووووووووونگ!
یونگی قهقهه ای زد و سرش رو تکون داد:وای چقدر دلم برای این کامل کردنامون تنگ شده بود!شوخی کردم داریم الان برات درست میکنم.
خم شد که از جاش بلند بشه که جونگ کوک دستش رو گرفت و با مهربانی بهش خیره شد:نه هیونگ نیازی نیست•~•بیا فقط الان می‌خوام تو بغلت لم بدم و تا خوده صبح فیلم ببینیم و بخوریم بعدش هم بریم بیرون گردش.
چهار ماهه که من بیرون نرفتم و خیلی حوصلم سر رفته بود هیونگ میدونی...
به اینجای حرفهای که رسید بغضش شکست و آروم شروع کرد به گریه:ه.هیونگ من هیچی هق یادم نمیاد!چهار ماه زندگی کردم ولی هق هیچ کوفتی یادم نمیاد!هققققق من چهار ماه هیچ کوفتی نخوردم ولی هق عجیبا احساس گرسنگی خیلی هق زیادی نمیکنمممممممممم!
دادی کشید که یونگی با ناراحتی محکم بغلش کرد:هییییییییییش آروم باز کلوچه هیونگ آروم باش عزیزم،هیونگ و ببخش...اگه اون روز من نمی‌رفتم مسافرت الان وضعیت این نبود.
کوک سرش رو به دو طرف تکون داد:ن.نه هیونگ من متاسفم...
سربارتون شدم،معلوم نیست کو...
یونگی با خشم جونگ کوک رو از خودش جدا کرد و صورتش رو به سمت خودش برگردوند:جئون جونگ کوک!هیچ وقت(نفس عمیقی کشید)دیگه هیچ وقت این حرف مزخرف رو نزن!تو سربار من و جیمین نیستی!تو مهمترین فرد زندگی منو و هیونگتی،من غیر از تو کسی رو ندارم کوک!خیلی دوستت داریم ما چرا حرف گوش نمیدی؟!
یونگی دیگه نتونست کنترل کنه این بغضه چندین ساله رو.
صد مقاومتیش ترک برداشت و بالاخره شکست و اشکاش روونه گونه هایش شد،تن کوک رو به خودش فشرد و سرش رو گذاشت رو شونه هاشو و اشکاش رو روی شونه های جونگ کوک ریخت:منو ببخش...ا.اگه فقط یکم،اگه منه لعنتی فقط یکم به اون قولم پایبند می‌بودم الان اینجوری نمیشد.همه این رنجی رو که داری میکشی تقصیره منه کوک.
آهی کشید و سرش رو بلند کرد و به جونگ کوکی که داشت مثل همیشه بی سرو صدا گریه میکرد خیره شد،یکی دیگه از تفاوت های جونگ کوک و کوکی همین بود،جونگ کوک بی صدا گریه میکرد ولی کوکی پر سرو صدا!
جونگ کوک دستاش رو بلند کرد و اشک های هیونگش رو پاک کرد:هیونک هیچی تقصیره تو نیست اینقدر به خودت فشار نیار.همه این...
با صدای باز شدن در و صدای فریاد بلند جیمین که داشت سلام میکرد حرف هایش قطع شد: سلاااااااااااااااااااااااام به همگییییییییییی!
جیمین با خنده و شادی وارد حال شد که با دیدن کوک که روی پای یونگی نشسته و هردو درحال گریه هستن به چهره شکه کوک نگاه کرد.گیج شده بود،اینجا دقیقاً چه خبر بود؟!
یونگی که هر صد سال یه بار گریه میکرد حتماً اتفاق مهمی افتاده بود!
با گیجی پلاستیک های خوراکی رو پایین گذاشت و بهشون نزدیک شد:اینجا چه خبره؟!
جونگ کوک. از روی پاهای یونگی بلند شد و به سمت جیمین رفت و یونگی سریع اشکاش رو پاک کرد:موچی هیونگ!
جیمین با شک قدمی عقب رفت:ج...جونگ گوکی؟!
.

My sweet strawebrry🍓Where stories live. Discover now