part10

1.1K 256 7
                                    



جیمین


رعدو برقی آسمون شبو روشن کرد.
روی تختم نشستم و برقو تماشا کردم، خطوطش در دور دست
ناهموار و تیز بودند. خیلی زود باد شدت پیدا کرد، تندباد
درخت های کوچکِ فضای سبزِ پایینِ بالکنم رو خم می کرد.
لحافِ مامان بزرگم، که روی تختم بود رو برداشتم.
تنها بودم اما مثل طوفانِ بیرون بادهای تغییر و تحول داشتند
توی زندگیم میوزیدند. فقط نمیدونستم به کجا می بَرَنم.
یونگی در جوابِ پیامی که چند دقیقه پیش فرستاده بودم تا چکش کنم، پیامی فرستاد:
"تهیونگ منو رسوند خونه. چرا اونقدر زود رفتی؟ چه اتفاقی بین
تو و سکسی ترین مردِ دانشگاه  افتاد؟ سکس داشتین؟"
تایپ کردم:
"سکسی در کار نبود. بی خیال! و
سکسی ترین مرد؟ واااو. چه لوس."
پیام داد:
"اون جذاب، و به شدت سکسیه. شایعه است که امشب
فقط چشمش دنبال تو بوده. البته طبق گفته تهیونگ."
این حرفشو ندیده گرفتم و تایپ کردم:
"شب بخیر. بیا یه روز به همین زودی ها با هم ناهار بخوریم.
به خاطر اینکه امروز توی اسباب کشی کمکم کردی
مدیونتم."
گوشیمو پایین گذاشتم و توی تختم لَم دادم.
همونطور که طوفان شدت میگرفت، همسایه ام توی
آپارتمانش این طرف و اون طرف میرفت و سر و صدا می
کرد، علاوه بر این صدای بسیار بلندِ موزیکی که گذاشته بود
از بین دیوارهای نازک میگذشت.
خیلی خب، یکم موزیک آخرِ شبیِ همسایه رو میتونستم
تحمل کنم. آسونه. به سرعت به خودم یادآوری کردم آخر
هفته ست و اینجا آپارتمانهای دانشگاه هستند.
اما اون بی ملاحظه نیست؟ حالا هرچی. همونطور که صدای
ضربه های ریتمیکی به گوشم میرسید غلت زدم. تاپ، تاپ،
تق، تق.
عالیه. اونجا مهمونی راه انداخته بود؟
نالهای کردم و سرمو زیر بالشم فرو بردم. فایده ای نداشت. باز
هم غلت زدم، بی قرار. حتی عصبانی. دوباره شبو توی ذهنم
مرور کردم، رد شدنم توسط جونگکوک رو به یادآوردم. بلند شدم تا
روی بالشم ضربه بزنم و نرمترش کنم.
لعنتی. اون هیچی در موردِ من نمیدونست.
اون شب توی هتل، تاریکی اون طرفو دیده و شکستش داده بودم، و به تنها روشی که بلد بودم باهاش کنار اومده بودم.
من حساس و شکننده نبودم.
صدای کوچکی از درونم گفت اما تو عوض شدی. تلخی.
ظاهرسازی می کنی.
پوفی کشیدم و روی تشک غلت زدم تا نقطه راحتتری پیدا
کنم اما بیفایده بود. اَه. بعد از پونزده دقیقه تحملِ موسیقی و
صدای ضربه ها، از جا پریدم و روبدوشامبرِ نخیِ سفیدی روی
لباس خوابم که فقط یه پیراهن ابریشمی سفید بود پوشیدم. بین یک عالمه کفشی که هنوز توی
جعبهای داخل کمد بودند گشتم، ودر همون حین سرمو به
کمد کوبیدم که باعث شد عصبانیتر بشم. بالاخره چکمه های
بارونیِ صورتیمو پیدا کردم و پوشیدم.
قصد داشتم تکلیفمو با همسایه جدیدم معلوم کنم. اگه این
کارو نمیکردم احتمالا هر شب مهمونی راه میانداخت و من
نمیتونستم اینو تحمل کنم. از در بیرون رفتم و از اونجایی
که راهرو هیچ سایِبونی نداشت، در عرضِ پنج ثانیه خیس آب
شدم. در حالی که فحش میدادم، فاصله کوتاهِ تا خونه
همسایه رو دویدم و با مشتِ محکمی روی در کوبیدم.
صدای ضربه ها و بعد موزیک متوقف شد.
دستهامو روی کمرم گذاشتم و حالت چهرهامو به چشم
غرهای عصبی تبدیل کردم. یه جورایی وقتی داره به شدت
بارون میباره روی صورتت خشن به نظر رسیدن سخته ولی
تمام تلاشمو کردم.
در کاملا باز شد و به خاطرِ روشنیِ نور چشمهامو جمع کردم و
گفتم:
"ببخشید ولی صدای موزیکت خیلی بلنده و به نظر میرسه
دارین دیوارها رو خراب میکنید..."
یهو حرفمو قطع کردم. پلک زدم و جلوی حسِ قویِ مالوندنِ
چشمهام مقاومت کردم:
"جونگکوک؟"
در حالی که فقط یک شورتِ ورزشیِ سیاه تنش بود و نه هیچ
چیز دیگه ای، به چهارچوب در تکیه داد، بدنش به خاطر
عرقی که از قفسه سینه ی عضلانیش پایین میچکید و
مستقیم به سمتِ هفتِ لگنش میرفت، برق میزد. اوه.
خدای. من. نفسمو به تندی داخل کشیدم.
باید یه برچسب هشدار روی خودش نصب می کرد.
عالیه. احتمالا من الان شبیه یه گربهی خیسم.
داخل کشوندم و وقتی رعد و برقی آسمونو روشن کرد درو
محکم بست و گفت:
"با این لباس ها اون بیرون چه غلطی میکنی؟"
چشم های آتشینش روی تنم چرخیدند و من آبِ دهانمو از
روی تودهای که توی گلوم شکل گرفته بود به زحمت فرود
دادم.
یه بارِ دیگه کششی رو بینمون احساس کردم، همون فشارِ
شهوانی مرموز که باعث شد خودمونو درحال بوسهای شهوانی
اونم در حالی که منو به دیوار فشار داده و درونم ضربه میزنه
تصور کنم...
واااو. جلوی رشته افکارمو گرفتم و پرسیدم:
"تو اینجا چی کار میکنی؟"
یه سوال مسخره! اما مغزم از کار افتاده بود.
دستکش های قرمزِ بوکسش رو، که وقتی درو باز کرد از
دست هاش آویزون بودند، پایین گذاشت و جواب داد:
"اینجا آپارتمان جدیدمه. منم مثل تو امروز اسباب کشی
کردم."
اون همون پسرِ توی جیپه که پرچم بریتانیا رو کلاهش بود!
گفتم:
"تو امروز منو توی بالکن دیدی و توی مهمونی شناختی و
هیچی نگفتی؟"
صدام یکم بالا رفته بود:
"فکر نمیکنی که عجیبه؟"
دستشو بین موهای تیرهاش لغزوند. آهی کشید:
"بعد از دیدنِ واکنشِ تهیونگ نسبت بهم حس کردم بهتره
چیزی نگم. از اینکه بفهمه همسایه ایم خوشحال نمیشه."
سرشو به طرفی خم کرد و ادامه داد:
"آدم انحصار طلبیه. مطمئنی باهاش نیستی؟"
"من با هیچکی نیستم. هیچ کس!"
متوجه حرفم شد، چشم هاش روم چرخید و گفت:
"خب، به قصدِ اغوا کردن من اومدی اینجا؟ چون اگه به این
منظور اومدی داری کارتو خیلی خوب انجام میدی."
چی؟ نگاهی به خودم انداختم.
روبدوشامبرم کنار رفته و لباس  سفید جدیدم رو که به
لطفِ بارونِ شدید همه چیز زیرش معلوم بود، در معرض دید
قرار داده بود. لباس خوابم کوتاه، نازک، از جنس ابریشم و
هدیهی یونگی بود.
خشکم زد:
"به خاطر اینکه یه نفر داشت به دیوار میکوبید و صدای
موزیکش انقدر بلند بود که نمیتونستم بخوابم، اینجام. اوه، تو
بودی!"
پوزخندی زدم.
چهرهاش با شرمندگی درهم شد:
"داشتم با کیسه بوکسم کار میکردم. ببخشید. روزِ مزخرفی
بود. به خاطر باشگاه جدیدم تحتِ فشارم، علاوه بر این پدرم
یه پیام برام فرستاد..."
چشمهاش روی پوستم چرخید و گفت:
"خیسِ آب شدی."
چرخید و از اتاق بیرون رفت، قبل از اینکه ناپدید بشه
لحظهای جای زخمهای روی کمرش رو دیدم. دهانم باز موند.
چه اتفاقی براش افتاده بود؟
با یه حوله برگشت و روی شونههام انداختش، دو طرفشو
کشید و به هم نزدیک کرد. لبخند نرمی زد و گفت:
"ببخشید که اذیتت کردم. موزیکو با صدای نسبتا بلند دوست
دارم."
سکسشو هم سخت دوست داره! اوه آره.
به خودم لرزیدم و گفتم:
"خیلی خب."
صدام خش دار بود و قلبم به خاطر نزدیکیش به شدت
میتپید.
اما از ترس نبود، شهوتِ محض بود. جونگکوک کسی بود که به
شدت تحت تاثیرم قرارم میداد.
به نظر رسید متوجه شده که چقدر نزدیک به هم ایستادیم،
چند قدم عقب رفت و ازم فاصله گرفت و پرسید:
"چیز دیگهای هم هست؟"
خندیدم. یه نفر آماده بود که بیرونم کنه اما برای اولین بار من
اونی نبودم که در مقابل بیش از حد محتاطه.
اون بود. جواب دادم:
"نه فقط همین. ببخشید مزاحمت شدم. من میرم. فقط سعی
کن سر و صدا نکنی."
وقتی دستمو روی دستگیره گذاشتم گفت:
"صبرکن."
برگشتم:
"بله؟"
"معذرت میخوام"
لبخندی زد و با دندونهای بلاش لبِ پایینشو داخل کشید.
همه چیز_ کلمات مهربونش، چهره سکسیش، لب های
خوشمزش_ باعث شدن دلم بخواد ببوسمش.
قفسه سینهام بالا اومد.
کف دستهام عرق کرد.
یک دسته کامل از پروانه ها توی دلم پرواز کردند.
"میتونی به عنوان عذر خواهی ببوسیم"
خشکش زد، نگاه هوشیارش همونطور که لبهای خودشو لیس
میزد روی لب های من ثابت موند.
"مطمئنی؟"
به تایید سر تکون دادم:
"صد در صد."
"الان؟"
صدای خش دارش هوش و حواسمو از بین برد. گفتم:
"چرا که نه؟"
همونطور که چشمهاش منو میبلعیدند آپارتمان پر از سکوت
شد، انگار که سعی داشت بفهمه به چی فکر می کنم. خدایا
من چم شده بود؟ اینقدر مستاصل بودم؟ خودمو برای یک
جواب رد دیگه آماده کردم.



My boxer_kookminWhere stories live. Discover now