نفرت به دلیل فراق یا آغشته به خون؟

81 14 0
                                    

پارت3

صوفیا رفت و امیلی تمام روز از پنجره شاهد گذر روزگار بود.الکس، پسری با موهای مشکی ، که اتفاقی با امیلی تو یکی از خیابون های لندن آشنا شده بودن، موسقی دان و نقاش بود .یکی از روزها که امیلی توی پارک درحال کتاب خوندن بود الکس نقاشی اش رو کشید و اون دوتا خیلی سریع باهم صمیمی شدن چون امیلی احساس میکرد همزادش رو پیدا کرده. الکس تو ایتالیا زندگی میکرد ولی دلیل نمیشد که اون دوتا باهم مکاتبه نداشته باشند .و حالا تنها امیدش به صوفیا و الکس بود.با وجود تمومی درداش دلش میخواست از حال کریستین باخبر بشه. فردای اون روز صوفیا براش لباس مبدل و گلاه گیس پیدا کرد و امیلی رو به شکل یک پیرزن دراورد.امیلی سعی کرد استرسش رو پشت چهره اش مخفی کنه .صوفیا رو بغل گرمی کرد و به سمت شهر رفت.

**************************************

از وقتی امیلی گم شده بود کریستین تمام شب رو داخل میخانه صبح میکرد گه گاهی برای رفع خشمش برده های جنسی رو شلاق میزد .هیچکس نمیدونست کریستین برای چی ناراحته .برای کشته شدن پدرش؟برای خیانتکاری امیلی ؟یا برای اینکه امیلی بدون هیچ حرفی ناپدید شد...سعی میکرد تجزیه و تحلیلی کنه که اون روز چه اتفاقی افتاده .. نگرانی امیلی بهش امون پیدا کردن راه حل نمیداد.

به میخانه رفت و تیز ترین الکل رو سفارش داد. دخترک پیشخدمت تا متوجه حضور کریستین شد .دندونش رو برای شکار امشبش تیز کرد تا بتونه پول زیادی کاسب بشه .پیک مشروب رو برداشت کریستین با نگاه سرد به دخترک خیره بود .دختر موهای فر قرمزش رو عقب داد تا از سینه های سفیدش رونمایی کنه .نیشخندی زد و نوک زبونش رو روی طول پیک کشید خمار به کریستین خیره شد . ترکیب شربت توت رو با بالاترین درصد مشروب قاطی کرد و جلوی کریستین گذاشت روی میز اومد وسعی کرد با لوندی کریستین رو اغوا کنه .کریستین زبونشو رو لبش کشید زمزمه کرد:از جونت سیر شدی مثل اینکه

_آدم گشنه هرکاری میکنه 

لباش رو رو گردن کریستین گذاشت .کریستین چشماشو بست و نفس عمیقی کشید .موهای دختر رو چنگ زد و با سرعت به عقب کشیدش:تو فکر کردی چی هستی بدبخت؟عین کرکس اومدی بالا سرم وایسادی موس موس چی رو میکنی؟ با چشمای قرمز که پر از خشم بود به دختر خیره شد وقتی دید دختر پررو تر از ایناس همونجور از موهاش کشیدش رو زمین به طرف اسطبل رفت ...هیچی نمیشنید..طبیعتا کریستین ادمی بود که وقتی خون جلو چشماشو بگیره هر کاری ازش سر میزنه.سطل آخور اسب هارو تو سر دختر کرد و به افرادش دستور داد اون دختر رو طعمه آمیزش اسبا کنن و جوری دهنش رو ببندن که نتونه جیغ بزنه. از اسطبل اسب ها بیرون اومد و سیگار برگشو روشن کرد. به درختای رو به روش خیره شد :هنوز نتونستم لمس هاتو فراموش کنم خرگوش کوچولو...

𝓡𝓮𝓫𝓲𝓻𝓽𝓱 _𝓢𝓮𝓪𝓼𝓸𝓷 2✨🕰 Where stories live. Discover now