عشق فقط تو قصه ها نیست

25 9 0
                                    

پارت 17

اون ها کل عصر رو مشغول حرف زدن بودن و صوفیا با ارامش درحال گوش دادن بود.برای کامیل عجیب بود که با صوفیا زمان از دستش در رفته بود و کلی براش حرف زده بود.شاید باید لطف صوفیا رو اینجوری جبران میکرد.شب مادرش و صوفیا به خواب رفته بودن و کامیل بیدار بود. زیاد نمیخوابید و شب ها به ماه خیره بود بیشتر وقتش رو بالای پشت بوم عمارت میگذروند. تصمیم گرفته بود لطف های صوفیا رو یطوری جبران کنه پس باید چیزی بسازه که صوفیا دوستش داشته باشه..یه چیزی مثل...قلم..
سریع دست به کار شد و تا پاسی از شب مشغول بود با ظرافت طرح های روی قلم رو خراش میداد و اخر سر با رنگ مشکی اون رو رنگ زد و گذاشت تا صبح خشک بشه .
دستاش رو پشت سرش گذاشت و به دیوار تکیه داد چشم هاش رو بست و به خواب رفت. صبح صوفیا خواب الود وقتی صورتش رو شست قلم مشکی با طرح های نقره ای دید که زیرش یه کاغذ بود.کاغذ رو برداشت و بهش نگاه کرد
_بلد نیستم تشکر کنم یا حرف های احساسی بزنم ولی امیدوارم جبران زحماتت بشه _
کامیل.......
صوفیا لبخندی زد و بدو بدو به سمت پایین اومد . کامیل در حال غشو کردن اسبش بود .صوفیا از پشت بغلش کرد و کلی تشکر کرد  کامیل صوفیا رو از خودش دور کرد و در جواب خواهش میکنم گفت و برای اینکه گونه هاش قرمز نشه وهمچنان ابهت خودش رو حفظ کنه خیلی سریع سوار اسبش شد و به سمت فرمانداری رفت.
بعد از دو هفته مسافرت کریستین و امیلی به ایتالیا رسیدن قبل اینکه به سمت خونه الکس برن ،تصمیم گرفتن که از غذا های ایتالیایی امتحان کنن. اون دوتا تقریبا چند جای معروف رو دیدن کردن و دست اخر با دیدن ساحل رضایت دادن به سمت خونه الکس حرکت کنن . امیلی با ذوق زنگ در رو زد و دست کریستین رو گرفت کریستین با لبخند محوی به امیلی خیره بود . در یهویی باز شد و الکس با انرژی بسی بالایی خوش امد گویی گفت امیلی محکم الکس رو بغل کرد و کریستین رو بهش معرفی کرد .بعد از دست دادن الکس و کریستین داخل عمارت شدن. دختری زیبا و سفید و سرخ مثل سیب خوش عطر از پله ها پایین اومد. ظرافت و خانم بودن تو نگاه اول مشخص میشد و لباسش...امیلی به جرات میتونست بگه اون دختر خوش سلیقه ترین دختر ایتالیاست .
الکس با نگاه تحسین امیزی بهش خیره شد: امیلی... این کاترین منه... قراره همسرم بشه ..
امیلی لبخند زد و کاترین رو بغل کرد
+از اشناییتون .کوشبختم
چون خیلی کم انگلیسی بلد بود .الکس حرف هارو ترجمه میکرد .ساعت از چهار گذشته بود و اون ها تو هوای دلنشین بهار داشتن عصرونه میخوردن الکس میخواست برای شام ترتیبی بده ولی امیلی و کریستین به قدری خسته بودن که شام نخورده به سمت اتاق برای خواب رفتن .
امیلی روی صندلی نشست و موهاش رو شونه کرد : دیدی چقدر خوشگل بود؟
کریستین خمیازه ای کشید و به گوشه ای خیره بود:اوم بد نبود..درهرصورت تایپ من ک نیست .امیلی از تو ایینه به کریستین خیره شد :پس دقیقا تایپتون چیه سرورم؟
+دخترای بامزه و خجالتی ...نه مثل تو..خوده تو
امیلی لبخند عمیقی زد : اومدیم ایتالیا دیگه راحت تر اعتراف میکنی
کریستین از جاش بلند شد و سمت امیلی اومد شونه رو ازش گرفت و خودش دست به کار شد: گاهی اوقات وقتی کسی ک دوستش داری واست دلبری میکنه با خنده هاش با شادی هاش ، حس بیقراری بهت دست میده تموم وجودت میخاد فریاد بزنه که چقدر عاشقته و من میخام بدونی ..تو تنها ماه قلب منی امیلی...تورو قدری دوست دارم که خورشید ماهشو دوست داره.
امیلی سرش رو عقب داد و کریستین لب هاش رو بوسید. تو بغلش بلندش کرد و روی تخت گذاشت . دراز کشید و اشاره کرد تا امیلی بیاد پیشش
امیلی روی بدن کریستین خزید و سرش رو روی سینش گذاشت .کریستین دستش رو زیر لباس امیلی برد و پهلو هاش رو نوازش کرد :خسته ای؟
_برای تو هیچوقت
سرش رو تو گردن امیلی برد و اروم زمزمه کرد:خیلی وقته حست نکردم ...دلت واسم تنگ نشده؟
امیلی ترقوه هاش رو بوسید: چرا خیلی...منتظر لمس شدن توسط تو بودم...
کریستین پیشونی امیلی رو بوسید و بدنش رو نوازش کرد:قول میدم اذیتت نکنم و زود عشق بازیمونو تموم کنم برای فردا با چشم های سیاه نریم بیرون
امیلی خندید و بوسه عمیقی رو شروع کرد: دلم میخاد تو دلیل گود شدن زیر چشمم باشی .........

𝓡𝓮𝓫𝓲𝓻𝓽𝓱 _𝓢𝓮𝓪𝓼𝓸𝓷 2✨🕰 Where stories live. Discover now