روزی که گرگ و خورشید متحد بشن

33 9 12
                                    

پارت 13

کریستین شمع اتاق رو روشن کرد و کامیل روی مبل نشست امیلی روی تخت نشسته بود و به اون دوتا خیره بود . کریستین نگاهی به امیلی انداخت و روی مبل نشست. هیزمی توی شومینه انداخت .
همونطور که به اتیش خیره بود گفت: وضع کشور داره روز به روز بدتر میشه اگه بالاسرش نباشم ممکنه ارتش به هم بریزه نمیتونم برم تو خیابون دنبال قاتل پدر.
_منو وارد ارتش کن و بهم اختیار دستگیری بده !
+به همین راحتیام نیست
_ولی تو توانایی این کارو داری
شقیقه هاش رو با دستش ماساژ داد: از کجا شروع کنیم؟
_میریم وسیله های بابا رو میگردیم و تموم قرارداد هاشو پیدا میکنیم .
شاید سرنخی بهمون بده .ولی من بیشتر دنبال نوچه های آرتور لاشی ام
+ینی میگی تموم این اتفاقا ارتور سر ما اورده که مثلا من درخواستشو رد کردم؟
_سادس .تو خودت نمیفهمی ولی امیلی برای تو مهم ترین فرد شده و هرکسی میتونه نقطه ضعفتو بفهمه .آرتور وقتی فهمیده امیلی واست مهمه قتل پدرتو گردن امیلی انداخت .
+ولی چاقو امیلی تو خونشون بوده یعنی کی وارد خونشون شده و اونارو برداشته
_نمیدونم..هرچی که هست باید از خدمت کارا بپرسم اما وقتی جایگاهی ندارم اجازه نمیدن برم
کریستین نفس عمیق کشید و نگاهی به کامیل انداخت .کامیل رو نمیشناخت اما باید ریسک این کارو به جون میخرید از طرفی کامیل مهارت شمشیر و کار با اسلحه رو بلده میمونه چند تا کاغذ بازی
+فردا بیا فرمانداری به منشی میگم قرارداد رو اماده کنه تو ازین به بعد دستیار من میشی اینجوری راحت تر میتونی دستورا رو اجرا کنی
_البته که رئیس اصلی منم ولی اوکیه
کریستین حوصله دهن به دهن با موجود مغرور روبه روش رو نداشت .به امیلی نگاه کرد که روی تخت خوابش برده و بعد نگاهی به کامیل :کارمون تمومه میتونی بری
کامیل کلاه شنلش رو سرش کرد و از در تراس در یک چشم به هم زدن به پایین پرید و ناپدید شد.کریستین نفس عمیقی کشید و زیر لب بهش فحش داد شمع هارو خاموش کرد و کنار امیلی دراز کشید .اونو تو بغل خودش کشید و طولی نکشید که به خواب رفت .......
صبح تو فرمانداری کامیل با اسب قهوه ایش دم فرمانداری بود و داشت با چاقوش روی تکه چوبی کنده کاری میکرد . هر از گاهی سربازا که رد میشدن با نگاه کردن به کامیل پچ پچ کنان باهم حرف میزدن و قیافه میگرفتن . کریستین با ابهت همیشگیش به سمت فرمانداری اومد تمامی سربازا به صورت منظم جلو ایستادن و ادای احترام کردن کامیل تو دلش به این نظارت کریستین احسنت گفت . یکی از سربازا با لباس های فورم تو دستش اومد کنار کریستین .کریستین از اسب خوش هیکلش پایین اومد و یکی دیگه از سربازا افسار اسبش رو گرفت به سمت کامیل اومد لباس هارو به دست کامیل داد: چند دقیقه دیگه همینجا مراسم داریم
به کامیل اشاره کرد باهاش بیاد . اون دوتا به اتاقش رفتن و کریستین منتظر کامیل شد تا لباس فورم بپوشه . وقتی کامیل بیرون اومد کریستین بهش خیره شد :وقتی زنت عاشقت باشه یکی عین خودتو به دنیا میاره .
دستشو رو شونه کامیل گذاشت .امیدوارم درک کنی تو چه وضعیتی هستیم اهمیتی برام نداره ازم متنفری یا چی فق بفهمم بهم خیانت کردی سرتو از بدنت جدا میکنم .
کامیل برخلاف میلش تعظیم کوتاهی کرد و به سمت حیاط فرمانداری رفت . کریستین روبه روی سربازا ایستاد و بعد از سخنرانی شور انگیر و حماسه انگیز شمیشرش رو بیرون اورد :از امروز ... کامیل ارین به سمت دستیار فرماندار منسوب میشود. هرگونه بی احترامی ،سرپیچی کردن از فرمان های او و ناخدمتی به او توهین به فرماندار ، و به اشد مجازات محکوم میشود .
کامیل جلوی کریستین زانو زد و بعد بلند شد تعظیم نظامی به سمت کریستین کرد و سپس سمت سربازا برگشت .تمامی اونها بهش ادای احترام نظامی کردن کامیل هم ادای متقابل کرد . با فرمان ازاد کریستین همگی به کار خودشون مشغول شدن .کامیل و کریستین به سمت اتاق کریستین رفتن و تموم روز کریستین مشغول توضیح نظام و افراد دربار بود .زمان برای جفتشون زود میگذشت . کامیل برای اولین بار با پیشنهاد کریستین که گفته بود اول کامیل تو دستگاه جا بیوفته بعد شرو به گرفتن و دستگیری عوامل قاتل پدرش بکنه . تو این مدت رابطه کریستین و امیلی کم کم مثل قبل شده بود و هرروز باغچه عشقشون رو تقویت میکردن .
ولی شرایط برای کامیل سخت تر میشد .با کار های فرمانداری گاهی چند شب به خونه نمیرفت و مادرش بیشتر نگران میشد .کامیل سعی میکرد با حرف ارومش کنه اما مادرش فق میگفت نمیخوام عاقبتت مثل پدرت بشه .
یک روز با کریستین درحال برسی برگه های نظامی پدرشون بودن که یه سرباز با یه تلگراف به اتاق کریستین اومد . کاغذ رو به کامیل داد وتعظیم کرد با اشاره کریستین به بیرون رفت .کامیل بعد از خوندن نامه اشفته شد و مشتی به میز خودش کوبید میز که تحمل مشت های کامیل رو نداشت به اندازه مشت کامیل شکست و تو رفت . کامیل از حرص دندوناش رو روهم فشار داد .
کریستین بهش نگاه کرد : چیشده ؟
_چند تا عوضی مخالف نظام فهمیدن شوهر مامانم  کیه ریختن مزرعه رو اتیش زدن .
الان مامان تو زیرزمین خونه داداششه
کریستین لباس فورمشو مرتب کرد و کمرتفنگش رو سفت کرد : میدونی کیا بودن؟
کامیل دکمه لباسش رو باز کرد و تو موهای بلندش دست کشید : نه ولی به محض فهمیدن با یه گلوله میکشمشون .
کریستین کمر تفنگ کامیل رو بهش داد : الان وقت اینه مادرتو بیاریم جای امن .اون روستا براش امن نیست
_جایی رو ندارم ! خودم تو اسطبل میخوابم
+مگه گفتم کجا ببر؟ حرف نزن بیا بریم
با سرعت سوار اسب هاشون شدن و به سمت مزرعه تاختن .کریستین قبل رفتن یه سربازش رو به عمارت فرستاد تا امیلی رو بیاره فرمانداری .باهم از کل جنگل گذشتن و به سمت نهر بزرگ  تاختن . اسب ها توقف کردن و با شیحه به صاحباشون فهموندن که مسیر مناسبی برای رد شدن از نهر نیست . کریستین اطراف رو چک کرد به سمت آبشار کوچیکی تاخت تا از بالای سنگ ها به سمت اونطرف بره .کامیل بی درنگ دنبالش تاخت و به سختی موفق شدن .خورشید داشت کم کم خواب خودش رو آغاز میکرد کریستین و کامیل بالاخره به روستا به خونه داییش رسیدن کامیل بی درنگ پایین اومد و در رو باز کرد .داییش با نگرانی به کامیل نگاه کرد : متاسفم ...دیر فهمیدیم...یه قسمت هایی از بدنش سوخته و..
_و چی..چرا دکتر خبر نکردین؟
+چون..
_چون چی؟ چون تموم پولتو دادی به اون بچه دائم والخمرت و پول دکتر نداشتی
کامیل یقه داییش رو گرفته بود و تو صورتش داد میزد .کریستین لباس کامیل رو گرفت و عقب کشوندش :هعی اروم باش با کتک زدن داییت چیزی درست نمیشه
+ا..الان نمیشه دکتر رو خبر کنیم چون اونا میفهمن که مامانت کجاست..
_لعنت به همتون که فق منفعت خودتون واستون مهمه
کامیل لگدی به میز چوبی زد و اونو انداخت .
جفتشون صدای شیحه اسبی رو شنیدن و ساکت شدن کریستین تفنگش رو اماده شلیک کرد با صدای تقه همه سر جاشون میخکوب شدن .کامیل سر اسلحه رو روی دایشش گرفت تا در رو باز کنه داییش با ترس به سمت در رفت و در رو باز کرد . اون طرف داخل اومد و کریستین و کامیل تفنگ رو به سمتش گرفتن :هی هی اروم باشید منم ...
_امیلی اینجا چه غلطی میکنی
امیلی نگاهی عصبانی به کریستین انداخت . من از ظهر تو اون فرمانداری کوفتی بودم خب ؟؟؟ حق دارم نگران باشم و بیام کمک
کامیل به کریستین نگاه کرد:اینو از اینجا ببر هیچ کمکی نمیتونه بکنه فق جلو دست و پاس
امیلی که عصبانیتش بیشتر شده بود کیف لوازم پزشکی رو تو سینه کامیل کوبید : برو هرکی که زخمی شده رو پانسمان کن .دفعه اخرت باشه با من اینجوری صحبت میکنی من  مث اون دخترای فیس فیسوی هم سن خودم نیستم من دختر بابامم ! کسی که تموم عمرش صرف کتاب خوندن و مهارت های پزشکی و نجوم بوده و از مسائل نظامی چیزی حالیشه اونم زمانی که خواهرام داشتن گلدوزی میکردن پس احترام خودتو نگه دار!
کامیل لباش رو روی هم فشار داد  و به سمت زیر زمین رفت .امیلی نفس عمیق کشید و به کریستین نگاهی انداخت:بعدا به حساب توام میرسم!

𝓡𝓮𝓫𝓲𝓻𝓽𝓱 _𝓢𝓮𝓪𝓼𝓸𝓷 2✨🕰 Where stories live. Discover now