remember kiss_19

193 47 6
                                    


نگاهش روی چشمای متعجب دختر ثابت موند.لیسا بزاغ دهنشو محسوس قورت داد و نیمچه لبخند معذبی زد.موهای کنارشو عقب فرستاد و قدمی از تخت فاصله گرفت.

لیسا:ما با هم نسبتی نداریم!

چشمای بکهیون روی قدمی که لیسا به عقب گذاشت،زوم شد تا بالا روی لب هاش کشیده شد.فکری که توی سرش بود اذیت کننده بود و میخواست که تمام افکارش متوقف شن.با تمام اینها حق با لیسا بود.اونا نسبتی نداشتن.

بکهیون:نه...نداریم.

چشم های دختر رنگ دلخوری گرفت و اونارو به زمین دوخت.شاید به ملاقات بکهیون رفتن،کار درستی نبود اما برای اون پشیمونی زیادی دیر بود و حالا دلیل درخواست بوسه باید شفاف سازی میشد.اونا باهم رابطه ای نداشتن.

لیسا:چرا اینو ازم خواستی؟

پلکای دختر چند بار با گیجی روی هم باز و بسته شد.لبخند گوشه ی لبش هنوز بود و این باعث میشد از حرفی که به زبون آورده پشیمون نباشه اما همچنان فاصله ی ایجاد شده ی بینشون به شک انداخته بودش.
به تماشای کبودی پا و دستاش پرداخت.شاید زمان خوبی برای همچین درخواستی نبود.اما از حرف های لیسا تمسخری نمیچکید.لحنش کاملا عادی و نرمال بود.شاید داشت کمی مهربونی هم به خرج میداد و ازش میخواست که رابطشونو رسمی کنه.
چیزی که توی سرش میچرخید پیچیده بود.فضای خالی معدش با یادآوری اتفاقی که افتاه بود اسید تلخ ترشح و بکهیون احساس میکرد غذایی که هنوز نخورده رو میخواد برگردونه.
سرشو بالا گرفت و به لبای خوش فرم دختر چشم دوخت.ممکن بود با کارش خجالت زدش کنه.خیلی سریع رد نگاهشو ازش گرفت.نمیدونست چرا توی اون لحظه به این فکر میکرد که لبای چانیول،خوش حالت تر بودن!
بکهیون از فکر بهش میخواست دیوونه بشه.مغزش پر بود از تک تک جزییات اون بوسه و میخواست که با بوسه ی جدید اون رو پاک کنه.بوسه ای که صاحبش چانیول نبود.

بکهیون:من بهش احتیاج دارم و‌...شاید دردمو کم کنه.

دختر قدم عقب رفته اش رو بار دیگه طی کرد و به تخت نزدیک شد.با چشمای نگرانش به بکهیون خیره و دستشو روی پیشونیش قرار داد.چک کردن تبش ایده ی جالبی نبود،چون اون سرما نخونده بود و باعث شد لبخند محوی روی لبای بکهیون شکل بگیره.

لیسا:میخوای بگم بیان بهت مورفین بزنن؟!با مورفین دردت کم میشه.

لبخند بکهیون عمیق تر و نگاهش رنگ تلخی گرفت.تضاد جالبی نبود.چشمای غمگین و لبای خندون...یک چیز کاملا بی ربط به هم...
دستای دخترو بین انشگتای کشیدش گرفت.مکالمه ی فرضی که توی سرش در عرض چند ثانیه ساخت به نظرش قشنگ بود.میخواست متناسب ترین جملاتو پیدا کنه.حرف مد نظرش توی سرش قشنگ بود.اما نمیتونست به درستی بیانش کنه.فکر میکرد اگه به همون صورت به زبون بیاره شبیه آدم های عیاش و منحرف دیده میشه.
با نوک انگشتای استخونیش پوست نرم پشت دست دخترو نوازش کرد.حالت چشماشو دید.اون از کارش خوشش میومد و فاک این کاملا قابل تشخیص بود.

🥀🛠⊰ #ENEMY  ⊱🛠🥀Where stories live. Discover now