mark

529 110 4
                                    


به دیوار پشتش تکیه زد.به قطرات خیس و سرد آب اجازه ی فرود اومدن روی صورت رنگ پریدشو داد.


لبخند آروم روی چهرش نقش گرفت.این تنها چیزی بود که میتونست آرومش کنه.چشم هاشو روی هم گذاشت و هوای تازه و بوی نم خاک رو نفس کشید.



بکهیون:زیاد نگذشته...ولی دلم برای خونه تنگ شده.



آروم زیر لب زمزمه کرد.چشم های کوچیکش از هم باز شدن و به هوای گرفته،خیره شد.یاد خاطرات بچگیش،وقتی که با هیونگش وسط بارون میون درخت های شکوفه زده میدویید،افتاد.


اون روز ها دور نبودن.بکهیون دوستشون داشت.میخواست بازم اون حسو تجربه کنه.


افکارش کم کم به سمتی کشیده شد که نمیخواست بهشون فکر کنه.چشم هاش خیس شدن و بغض کوچیکی گلوشو اذییت کرد.


نگاه کوتاه و غضبناک اون پسر جلوی چشماش نقش گرفت و بعد سوالی که جوابی براش نداشت.


چرا اونا ازش بدشون میومد؟


با باد سردی که پوستشو سوزوند،بند افکارش پاره شد.دست برد و از توی کولش پتو نازکی بیرون کشید.مسلما اگه دست به چمدونش میزد کلی از لباساش بیرون میریختن.


ترجیح داد با همون سر کنه.


تنش خیس شده بود و سرما رو بیشتر احساس میکرد و از خوش شانسیش بود که پتوی کنارشو توی کولش گذاشته بود.


روی پایه ی صندلی،سنگی چند متر اون طرف تر،زوم شد و به تخیلش اجازه ی روی کار اومدن داد.


اون پسر قد بلند که با دو بار برخورد به عصبی بودنش پی برده بود،حالا توی ذهنش میچرخید.


با یاد آوری کوبیده شدن بدنش با اون تخته چوب،کمرش تیر کشید.


واقعا دلش نمیخواست باز هم باهاش دعوا کنه.بکهیون آدمی نبود که بخواد از خشونت استفاده کنه،اما میدونست که همیشه جواب حرف زدن نیست.


دنبال راهی توی ذهنش میدویید.راهی که بتونه اونو از این اخلاق نه چندان خوبش دور کنه.


به چه نتیجه ای رسید؟همون نتیجه ای که فقط یه پسر بچه ی ساده ی روستایی با اون عقاید آدم های وفادار،میتونست بگیره.


تبدیل یک شیطان به یه فرشته ی مهربون.


اما ممکن بود؟


دستشو دور مچ های پاش گذاشت.پیشونیشو به زانوهاش تکیه زد و سعی کرد با خالی کردن نفس های گرمش کمی دمای صورت یخ زدشو بالا ببره.


همزمان توی ذهنش جملاتی برای آسمونی کردن اون پسر توی ذهنش کنار هم پیچید.



مارک:هی پسر چرا اینجا نشستی؟



با صدایی از بالای سرش،گردن خشک شدشو تکون داد.با مردمک های لرزون و چشمای خیسش برای چند ثانیه بهش زل زد.حرفی برای گفتن نداشت.

🥀🛠⊰ #ENEMY  ⊱🛠🥀Where stories live. Discover now