صبح شده بود. بارش برف متوقف شده و خیابان های مُردهی شهر کوچک، در مه فرو رفته بودن.
شومینه خاموش شده بود. چوب هاش کاملا سوخته بودن و چیزی جز خاکستر باقی نمومده بود. با این وجود، فضای خونه هنوز هم گرم بود.
شاید هم فقط برای بکهیون گرم بود. شاید تنها دلیل احساس کردن اون گرما، حضور مرد خوابیدهی کنارش بود.
مجسمه ساز مدتی میشد که بیدار بود. تکیه داده به دیوار، نشسته بود و انگشت هاش با لطافت و احتیاط بین موهای کوتاه شدهی چانیول حرکت میکردن. چشم هاش با دلتنگی و غم، بدن زخمیش رو نگاه میکردن. دست چانیولش، بین بانداژ های زشت و تیره رنگ، پنهان شده بود و بکهیون فشار اون بانداژ هارو روی قلبش هم احساس میکرد.
نفسی سنگین کشید و بیتوجه به درد سینهاش، پتوی سنگین رو روی بدن چانیول کشید. از روی تخت پایین اومد. با قدم هایی سبک، به طرف چوب های تکه شده و مرتبی که گوشه ای از خونه قرار گرفته بودن، رفت. باید خاکستر شومینه رو خالی و بعد دوباره روشنش میکرد.
خیلی طول نکشید که با سرو صدای برخورد چوب ها بهم، سگ پیر از خواب بلند شد. جسم پیر و خسته اش رو به بکهیون رسوند و بینش رو برای جلب توجه، به شلوار پشمیِ مرد کشید. بکهیون با دیدن سگ تیره رنگ، لبخند زد. زانو زد و مشغول نوازش کردن سرش شد.
"- اوه اسکات عزیزم. بیدارت کردم؟ متاسفم."
به آرومی زمزمه کرد و به سر اسکات، بوسه زد. بلند شد.
"- بیا. بیا بهت غذای صبحتو بدم."
و سگ با شادی به دنبال مرد راه افتاد.
بکهیون ظرف اسکات رو با آخرین ذرههای غذای سگی که براشون مونده بود، پر کرد. با غمی که هر لحظه بر روی قلبش سنگین تر میشد، ظرف رو جلوی سگ پیر گذاشت و بعد از نوازش کردن گردن و کمرش، دوباره به سمت شومینه رفت. مطمئن شد که آتش به خوبی روشن شده. دستی به سینهاش کشید و به سمت اتاق خواب برگشت. با دیدنِ سندی که بین بازوهای چانیول به خواب رفته، لبخند زد. انگار سندی هم برای پاپاش دلتنگ شده بود و اینبار خبری از بدخلقی های همیشگیش و پنجه های آمادهی چنگ انداختنش نیست.
"- باید صبحانه رو آماده کنم."
مجسمه ساز، زیر لب نجوا کرد و به سمت آشپزخانهی کوچک برگشت.
***
با برخورد نور به چشم هاش، سرش رو به سمت مخالف نور چرخوند و پلک هاش رو از هم فاصله داد. با ندیدن بکهیون کنارش، گربهی حنایی رنگ خوابیده روروی تخت گذاشت و با تنی سنگین و خسته، به دنبال معشوقش رفت. در آشپزخانه پیداش کرد. زیر لب موسیقی روسی زمزمه میکرد و مربای آلبالو رو روی تست های برشته شده، پخش میکرد.
لبخندی کوچک روی لبهای ترک خوردهی سرباز نشست. جلو رفت و به آرومی، بازوی سالمش رو دور کمرِ عزیزش حلقه کرد. چانهاش رو روی شانهی پهنش گذاشت و با دمی عمیق، عطر شیرینش رو به روحش، تزریق کرد.
دست مجسمه ساز، به نرمی روی دستِ چانیول خزید و مشغول نوازش کردنش شد.
"- دیگه منو توی تخت تنها نذار."
چانیول با صدایی شکسته لب زد و بوسهای به گردن بکهیون زد.
مجسمه ساز، به جسمِ عزیزش تکیه داد. با چهرهای که در آرامش غرق شده بود، زمزمه کرد: "- دیگه تنهات نمیذارم."
و در پاسخ، بوسهای دیگر بر روی گردنش دریافت کرد.
صبحانه در آرامش و دست هایی که دست دیگری رو رها نمیکردن، خورده شد. کم بود. اما همون هم برای مردِ جنگ و مجسمه ساز کافی بود.
هرچند در اون سکوت آرام، صدای نفسهای بیجان و خس خس سینهی بکهیون به خوبی شنیده میشد.
"- داروهات تموم شدن؟"
چانیول با نگرانی و آرام پرسید. با نگاه خستهاش، چهرهی تکیده و لاغر شدهی معشوقش رو نوازش میکرد.
بکهیون سرتکون داد و نگاهشو از چشمهای تیره رنگ و زیبای سربازش گرفت.
"- برای چی دوباره نگرفتیشون؟"
چانیول دوباره پرسید و بکهیون اینبار نمیدونست در جواب چی بگه. در اون شهر مرده، هیچ کس اهمیتی به تنها مردِ گی و تنهای شهر نمیداد. گاهی حتی شانههای پهن و لاغرش، از برخورد با تن های بقیه، تا ساعت ها درد میکردن. مردمِ بیروحِ اون شهر مرده، بهگونه ای خصمانه مجسمه ساز تنهارو نگاه و سرزنش میکردن که انگار اون کسیه که جنگ رو به راه انداخته. نفسی سنگین و عمیق کشید. درد داشت. اما لبخند زد.
"- اوناهم تموم کردن."
چهرهی چانیول در هم فرو رفت. بکهیون صندلیش رو به سمت عزیزش کشید. صورت زخمیش رو با دست های سردش در آغوش گرفت و اخم بین ابروهاش رو پاک کرد.
"- هی. من حالم خوبه. بهتر از همیشه حتی. باشه؟ نگران چیزی نباش."
لب هاش رو بوسید.
"- من خوبم."
نجوا کرد. هرچند بابتش مطمئن نبود. پیشانیش رو به پیشانیِ مردِ جنگ تکیه داد. به چشم های تیره رنگ و زیباش خیره شد.
"- مردِ جنگ من! بینهایت دوست دارم."
دست های پینه بسته و پیچیده شده در بانداژ تیره رنگش، روی دست های بکهیونش نشستن. چشمهاش رو بست و با آرامش نفس کشید. لب های خشکیدهاش رو تکون داد: "هنرمند کوچک من! تا ابدیت دوست دارم."
![](https://img.wattpad.com/cover/308690929-288-k952906.jpg)
YOU ARE READING
༅•𝐂𝐥𝐚𝐲⋆࿐໋❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭
Short StoryFiction "Clay" Couple: Chanbaek Genres: Slice of life, Romance, Angst Author: Dreamer Summary: "باران بر شیشه های شکسته میبارید. کوبش قطرات سنگینش، بر روی خاکرس های رها شده، تل خاکی تیره رنگ به وجود آورده بود. بوتهی توتفرنگی، از سبز روشن، به سیا...