چپتر آخر: آخرین نامه!

200 61 43
                                    

دست‌های لرزانش به آرومی مشغول شستن توت‌فرنگی هایی بودن که به تازگی از درختچه‌ی داخل آشپزخانه چیده بود. توت فرنگی هایی که چانیول به سختی بذرشون رو پیدا کرده و به دست های لاغر مجسمه‌ساز سپرده بود.

شیر آب رو بست. انگشت‌های سرخ شده از سرمای آبش رو با لباسش خشک کرد. توت‌فرنگی هارو در ظرفی فلزی ریخت و به اتاق کارش برد.

خونه ساکت بود. اسکات ناتوان تر از قبل، روی تشک کوچکش دراز کشیده بود و سَندی، غمگین از ضعفِ پیریِ سگ، در سکوت کنارش لم داده بود.

بکهیون سرفه‌ کرد. سرش گیج‌ می‌رفت. چشم‌هاش از گریه و بیخوابی، سرخ شده بودن. سینه‌اش درد می‌کرد و صدای نفس‌هاش شبیه به کشیدن ناخن بر روی سطح دیوار بود.

پشت میزش نشست. نفسی عمیق کشید. قرص‌هاشو از جلدشون جدا کرد و بلعیدشون. لیوان آبی که کنار مجسمه‌ی نیمه کارش قرار داشت رو بلند کرد و درحالی که هرلحظه ممکن بود از بین انگشت‌های بیجانش سقوط کنه، به لب هاش چسبوندش و آب رو بر سر قرص هاش روانه کرد.

لیوان به میز برگشت. توت فرنگی کوچکی برداشت و کامل در دهان فرو بردش. درحالی که از شیرینی توت‌فرنگی لذت میبرد، با نفس‌هایی خس‌خس وار، ابراز کارش رو برداشت. سر انگشت‌هاش رو خیس کرد و روی سطح خاک رس کشید. کمی بعد، مشغول شکل دادن به موهای مجسمه شد. مجسمه‌ای که روز به روز بیشتر به شکل مرد جنگ در می‌آمد. لبخند روی چهره‌ی بی‌رنگ بکهیون شکل گرفت.

5 ماه از روزی که چانیول رفت، می‌گذشت. روزها از پس هم گذشتن. بکهیون ضعیف تر می‌شد. اسکات‌پیر تر. سندی، ساکت تر. خانه، سردتر از قبل بود. و تنها نقطه‌ی رنگی خانه‌ی خاک گرفته، متعلق به بوته‌ی توت فرنگی بود.

از 5 ماه پیش، بکهیون هر هفته نامه دریافت میکرد. گاهی نامه‌ی دو هفته باهم می‌اومد. گاهی زمان دریافت نامه ها عقب می‌افتاد. اما بکهیون می‌دونست بالاخره به دستش‌ می‌رسن. می‌دونست بالاخره آخرین نامه، چانیول رو هم همراه خودش به خونه میاره. نامه‌هایی که دیوار اتاق خوابشون رو، زیر خودشون پنهان کرده بودن.

توت‌فرنگی دیگری بلعیده شد. با ایجاد کردن هر حالتی بر روی خاک خیس خورده‌ی رس، چشم‌هاش در اشک می‌سوختن.

بکهیون به رادیو گوش‌ نمی‌داد. بکهیون با هیچ‌یک از مردم شهر حرف نمی‌زد. اما می‌دید. رفتن هارو می‌دید. خالی شدن شهر رو می‌دید. جنگ تمام نمی‌شد. جنگ هیچ وقت تمام نمی‌شد. و چانیولی در کنار بکهیون نبود تا آن ها هم شهر مرده رو ترک کنن.

بکهیون می‌ترسید. از از دست دادن مردش می‌ترسید. و نیامدن های چانیول، این ترس رو بزرگ می‌کرد‌. تاخیر در هر نامه، ترسش رو عمیق‌تر می‌کرد.

نفس تیزی کشید. بینیش رو بالا کشید و دست لرزانش رو از مجسمه‌ی نیمه کاره جدا کرد. نگاه خیسش رو به میز پر شده از مجسمه‌هاش داد‌. مجسمه هایی که نیمی از آنها متعلق به چانیول بودن. مجسمه هایی که بیشترشون با خمیری که چانیول در شب کریسمس بهش داده بود، ساخته شده بودن. مجسمه‌هایی از چهره‌ی چانیول، دست‌هاش، لبخندهاش.

༅•𝐂𝐥𝐚𝐲⋆࿐໋❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ